چهارپاره هشتم

«چهارپاره هشتم» … وقتی زمان یک آن توقف کرد هر ساعت من بی نهایت شد خورشید من زندانی مغرب دنیای من مثل قیامت شد … من هم در آن جمعیت مبهوت سوی تو راه افتادم از آن دشت جایی که هر کس گنگ و سرگردان انگار دنبال کسی می گشت …

چهارپاره هفتم

«چهارپاره هفتم» … دارم به دنبال تو می گردم دارم به دنبال خودم یعنی بی رنگ شد وقتی تو را دیدم این هستی بی شکل بی معنی … توفان به جان باغ می افتاد چه باک از باغی که بی بر بود مرگی که در خانه کمین می کرد با …

چهارپاره ششم

افتادم از دور زمان بیرون تنها شدم در سرزمینی سرد سر بر نکردم از تنی تاریک مانند خورشیدی که سر بر کرد … دامانِ دشتِ بی کران شب بر بسترِ تارِ کویرم بود یک آسمانِ بی ستاره سقف یک راهِ بی پایان مسیرم بود … نه فکر می کردم به …

چهارپاره پنجم

چهارپاره پنجم من از نبودت در هجوم نیستی  گم شد حرفی بزن تا سر بگیرد بودن خود را چشمی برای او بخواه ای دوست تا با آن او هم ببیند این تو بودن در منِ خود را … تو در زبان تازه ام تنها ضمیرم باش من مرگ بی اندازه …