چهارپاره/دست در دست شهر…

دست در دست شهر می رفتم شهر من را اگرچه دربرداشت شفق شهر مثل موهایت شالی از ستاره بر سر داشت   روز آمد که مثل توفانی شال را از سر تو بردارد روز هم از هجوم سلسله ها از سر زلف تو خبر دارد   باد دستش به دست …

مثنوی

بی هیچ نور و خور و ستاره به شب زدم دست از طلب کشیدم و پا در طرب زدم می خواستم تمام تو را خویشتن کنم هر غصه را تنن تنن تن تنن کنم از هر سوال بگذرم و هر جواب هم از هر ثواب فکر اگر ناصواب هم از …