متن گفتگو درباره کتاب “محکمه فلسفه” با خبرگزاری کتاب ایران

متن گفتگو درباره کتاب “محکمه فلسفه” با خبرگزاری کتاب ایران

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- الهه شمس: در کتاب «محکمه فلسفه» می‌خوانیم فلسفه برخلاف علم باید براساس اصولی باشد که پیش فرض نباشند یعنی این که نتوان امر متباین با آن پیش فرض را فرض کرد، می‌توان در علم یک اصل سیاسی را نادیده گرفته و به گونه دیگری فرض کرد بدون آنکه دیگر قادر به فکرکردن و سخن گفتن نباشید، برای مثال می‌توان سرعت نور را بالاترین سرعت در دنیا ندانست و یا می‌توان گفت که اینگونه نیست که اگر به هر چیزی نیرویی وارد کنیم آن چیز نیز نیرویی به همان اندازه به ما وارد می‌کند و این موارد ناشی از تخیلات دانشمند دانسته شود، این کار را به این خاطر می‌توان انجام داد که این اصول بدیهی نیستند و نیازمند توجیه تجربی هستند اما درست در همینجا می‌توان ایستاد و گفت آیا این موارد را می‌توان در تجربه آزمایش کرد؟ برای پاسخ به این سوال و آشنایی با محتوای کتاب با اسدالله مظفری نویسنده این کتاب گفت‌و‌گویی انجام داده‌ایم که در ادامه شرح مفصل آن را می‌خوانید. این کتاب از سوی انتشارات پیله در ۸۷ صفحه و به قیمت ۲۵۵۰۰ تومان منتشر شده است.

به عنوان اولین سوال می‌خواهم بدانم از آنجایی که همه روش‌های پژوهشی را می‌توان در دو عنوان کلی روش علمی و روش فلسفی دسته‌بندی کرد اساساً چه تفاوت عمده‌ای بین این دو روش وجود دارد و هر روش در کجا به‌کار می‌رود؟
اگر در ابتدای کتاب به این تقسیم‌بندی اشاره شده به این معنا نیست که نویسنده معتقد به وجود چیزی به نام روش علمی است. اگر خواننده فصل اول کتاب را به دقت مطالعه کند در خواهد یافت که نه تنها نمی‌توان به وجود روش علمی قانع شد بلکه حتی نمی‌توان استقرا را دلیل به‌شمار آورد. اما اگر بخواهیم قائل باشیم که چیزی به‌نام علم وجود دارد در آن صورت این فعالیت از چیزی به نام فلسفه جداست و روش این فعالیت را روش علمی می‌نامیم، فقط در صورت این تصور که چیزی به نام نظریه علمی وجود دارد. تفاوت آن‌ها در این است که روش علمی مبتنی بر استقراست، مبتنی بر تجربه و همچنین مبتنی بر امر ممکن، فسادپذیر، امر جزئی و بر اساس اصولی است که در تجربه قابل اثبات نیست و همچنین هیچ دلیل عقلانی نیز برای آن‌ها وجود ندارد. مانند سرعت نور و قوانین نیوتن و… و اگر پذیرفته شده‌اند به این دلیل بوده که توانایی توجیه یک سری داده‌ها را داشته‌اند و نه توصیف واقعیت و از پشتوانه‌هایی چون قدرت و رسانه و… برخوردار بوده‌اند. اما فلسفه باید بر اساس برهان و قیاس مبتنی بر مقدماتی بدیهی باشد که در کتاب به آن اشاره شده و نباید بر بنیان پیش فرض باشد و توضیح داده شده که پیش فرض یعنی آنچه می‌توان خلاف آن را تصور کرد، فلسفه بر اصل امتناع، اجتماع نقیضین بنا شده که خلافی ندارد و خلاف آن قابل تصور نیست و البته وقتی فلسفه بر این اساس باشد یعنی اندیشه بر این اساس است. بحث تفاوت این دو بحث گسترده‌ای است و نیازمند مبحثی که بتوان آن را جزئی‌تر توضیح داد.

به‌نظر نمی‌رسد چیزی که در حقیقت وجود ندارد و معنایی نمی‌توان برای آن قائل شد کاربردی نیز داشته باشد. پس آنچه روش علمی نامیده می‌شود اول باید معلوم شود که حقیقت دارد و صرف توهم نیست و اگر هم نشان داده شود که هست امری است مبتنی بر استقرا و تجربه، امورجزئی، ممکن، فسادپذیر و مبتنی بر اصولی غیر قابل اثبات که برای توجیه داده‌های تجربی به‌کار می‌آید و اینکه وقتی ما نمی‌دانیم واقعیت چیست چگونه درباره واقعیت خیال پردازی کنیم و کاربرد روش فلسفی نیز جز یادآوری نیست. یادآوری واقعیتی که فقط از طریق برهان بدون ابتنا بر هیچ امر تجربی به‌دست می‌آید و اگر هر فیلسوفی به این اشتباه دچار شود که امر تجربی را وارد کند با این همه دلیل می‌توان نشان داد که دیگر فلسفه نیست.

همانطور که در کتاب مطرح کرده‌اید تمام علوم طبیعی از استقرای تجربی استفاده می‌کنند تا به معرفت برسند اما برخی منتقدان که در استقرا به صورت دقیق‌تر اندیشیدند به مشکلاتی پی بردند آن مشکلات چیست که اگر قرار باشد استقرا ما را به شناخت برساند باید به آن مشکلات پاسخ گفت؟
استقرا هرگز نمی‌تواند شناخت بخش باشد و به هیچ عنوان کسی نمی‌تواند اثبات کند که شناخت بخش است اما چرا؟ دلایل فراوانی وجود دارد. یکی از دلایل آن در کتاب محکمه فلسفه، رد ضرورت رابطه علت و معلول است. وقتی شما نشان دادید که هیچ دلیلی برای این وجود ندارد که علتی بالضروره معلولی را ایجاد کند دیگر هرچه شواهد تجربی پیدا کنید به هیچ نتیجه‌ای نمی‌توانید برسید چون شواهد تجربی را همه بر اساس اصل علت و معلول در می‌یابید. مشکل دیگری که وجود دارد این است که اصلا تجربه خود امری متغیر و فسادپذیر است و نمی‌توان آن را امر ثابتی تصور کرد که شناخت به آن نیاز دارد. شناخت باید درباره امر ثابت باشد نه تغییرپذیر. مشکل دیگر این است که در استقرا شما از امور جزئی به کلی می‌رسید و امور جزئی خود وابسته به کلی هستند و مشکل دیگر هم این است که تجربه همه به وجود ممکن بر می‌گردد که خود وابسته به وجود ضروری است بدون شناخت امر ثابت، ضروری و کلی نمی‌توان به شناخت امور جزئی رسید و البته مشکلات دیگری که در سلسله مباحثی با عنوان «چرا علوم معرفت بخش نیستند؟» تا اندازه‌ای بدان‌ها پرداخته‌ام و در همین کتاب نیز در فصل اول تا اندازه‌ای به آن اشاره شده و قصد آن را دارم که در صورتی که بتوانم کتابی را -که از همان مباحث مذکور در آن استفاده شده- در همین زمینه به صورت مفصل تر منتشر کنم و نشان دهم که مشکلات بسی بیشتر از مبحث علیت است. البته نباید از این امر نیز بگذریم که یکی از مشکلات اساسی که ذهن مخاطب را درگیر می‌کند مبحث احتمال است و خواننده نباید فکر کند حالا که شناخت از طریق استقرا ممکن نیست پس می‌توان به شناختی خوب رسید. اگرچه یقینی نباشد که در کتاب بدان پرداخته شده است.

دیوید هیوم در ادامه کشف منشاء علیت، یکی از شروط ضروری علیت را معیت یا همراهی و شرط دیگر را تقدم زمانی علت بر معلول می‌داند، استدلال فلسفی‌ای که او در این زمینه دارد چیست؟
فکر نمی‌کنم دیوید هیوم در آوردن استدلالات فلسفی موفق بوده باشد. چه این که حتی همانگونه که در کتاب گفته شده در همان بحثی که برای ما مهم است دچار مغلطه مصادره به مطلوب شده اما در این دو رابطه خود او نیز چندان به آن‌ها دل نبسته و آن‌ها را ناقص می‌شمارد. در کتاب رساله‌ای درباره طبیعت آدمی، معیت را چیزی می‌داند که از اقبال عمومی برخوردار است و درباره تقدم زمانی نیز می‌گوید که ممکن است کسانی بگویند که به جای تقدم زمانی امکان دارد علت و معلول همزمان باشند و آن را بدین صورت رد می‌کند که چون یک متعلق کمال یافته خود عامل بیرون آمدن از بی‌کنشی نیست پس نیازمند اصل دیگری است که او را از بی‌کنشی بیرون آورد. اگر علت و معلولی همزمان باشند در آن صورت هر علتی کارش را به عقب انداخته و در نتیجه آن توالی که دیده می‌شود به کلی از میان می‌رود و یا اصلا تصور زمان دچار مشکل می‌شود. این سخنان دیوید هیوم استدلال فلسفی نیست یا استدلال نابی نیست چه اقبال عمومی چه ارتباطی به فلسفه دارد و همچنین این که تصور وجود داشتن متعلقات بیرونی و تاثیر گذاشتن بر همدیگر و … یک تصوری است که باید راه درازی را برای اثبات طی کند. برای خود دیوید هیوم این دو رابطه رضایت بخش نیست و بحث اصلی کتاب این است که میان علت و معلول رابطه ضروری وجود ندارد و هیوم این سخن را به درستی اگرچه به طریقی اشتباه به زبان آورده است. یعنی هیوم در قالب فلسفه آن را نگفته ولی حرفی که زده درست و بسیار تاثیرگذار بوده است.
برسیم به پوپر و نظریه جدید او، نظریه جدیدی که پوپر درباره روش علمی بدون ابتنای بر احتمال و منطق استقرایی بنا گذاشته است و آن را در کتاب منطق اکتشاف علمی خود به بحث گذاشته چه ادعایی می‌کند؟
پوپر به این موضوعات اشاره می‌کند که گزاره جزئی نمی‌تواند گزاره کلی را اثبات کند ولی می‌تواند آن را باطل کند و همچنین این که استقرا را چگونه می‌توان اثبات کرد؟ راهی برای اثبات استقرا نیست، مگر از طریق خود استقرا. که این یک دور کاذب است. پس نمی‌توان به اثبات استقرا پرداخت. یعنی مثلا اگر کسی بگوید استقرا شناخت بخش نیست و دیگری برای اثبات این که استقرا ما را به نتیجه‌ای می‌رساند بگوید این همه نظریه علمی که در گذشته آمده و این نتایج را به ما گفته نشان می‌دهد که… او در واقع هیچ چیز را اثبات نکرده است. چون برای اثبات استقرا به استقرا متوسل شده است. مسئله اول هم معلوم است شاید بتوان به‌صورت ساده اینطور گفت شما از این که بی‌نهایت بار دیده‌اید خورشید از شرق طلوع کرده نمی‌توانید به این گزاره کلی و همیشگی برسید که «خورشید از شرق طلوع می‌کند» ولی اگر یکبار خورشید از غرب طلوع کند آن گزاره شما باطل می‌شود.

البته اگر پوپر به این موضوع نزدیک شده باشد و یا به این که گزاره‌های کلی با گزاره‌های جزئی ابطال می‌شوند اما اثبات نمی‌شوند، به این معنا نیست که او ناگهان به این نتیجه رسیده است. شما حتی در رساله فایدون نشانه‌هایی می‌بینید که امور جزئی دلیل کافی به شمار نمی‌آیند. در تمثیل غار افلاطون کسانی که سایه‌ها را پیش بینی می‌کنند در جامعه جاهل ارزشمند شمرده می‌شوند. جامعه‌ای که افلاطون به آن اشاره می‌کند و ما آن را حس می‌کنیم این‌ها نشان می‌دهد که در افلاطون و البته فیلسوفان دیگر نیز بسیار پیش از کسانی چون هیوم و پوپر عدم معرفت‌بخشی امور تجربی دانسته شده و به آن باور داشته‌اند و همچنین به این معنا نیست که پوپر توانسته نشان دهد چیزی به نام نظریه علمی وجود دارد که او ابتدا باید اثبات کند که گزاره‌های علم وجود دارند. یعنی جمله نیستند و گزاره‌اند و یعنی قابلیت صدق و کذب دارند می‌توان فهمید که درست هستند یا غلط. و در یکی از مباحث در جای دیگری نشان داده‌ام که این گونه نیست و علوم مبتنی بر گزاره نیستند بلکه مبتنی بر جملات مبهم و تفسیر پذیرند و البته غیرقابل ابطال. و البته پوپر نمی‌تواند ادعای هیچ معرفتی در علم داشته باشد و البته ادعای هیچ علمی و این مبحث است که اشتباه او را نشان می‌دهد.

در جایی از کتاب بیان کرده‌اید که «در زمانی که انقدر نقد به منطق استقرایی وجود دارد بسیار دور از ذهن است که کسی بیاید و بر اساس شواهد موجود در تاریخ علم مهمترین کلید واژه خود را تبیین کند»، اما می‌بینیم که کوهن نظریه پارادایم خود را بیان می‌کند، چه دلیلی برای نپذیرفتن نظریه پارادایم کوهن وجود دارد که نمی‌توان آن را یک نظریه فلسفی دانست؟
کوهن برای ساخت چنین اصطلاحی از شواهد تجربی بهره می‌برد. یعنی از شواهد تاریخی و نظریاتی که او به‌صورت پیش فرض علم دانسته و بعد آن‌ها را کنار هم نهاده و به این اصطلاح رسیده است. در نتیجه همه نقدهایی که به استقرا و امری وهمی به‌نام روش علمی وجود دارد به او وارد است و حتی اگر چنین نقدی را هم فراموش کنیم این سخن جایگاهی در فلسفه علم ندارد و باید جزئی از تاریخ علم باشد که تاریخ علم هم، چون از کنار هم قرارگیری مشاهدات و داده‌ها و رسیدن به نتایج استفاده می‌کند به همان معنا یک علم است. چون همه فعالیت‌های دیگری که علم دانسته می‌شوند با این تاکید که اگر ما از این اصطلاح یعنی «علم» بهره می‌بریم به معنای باور به چنین چیزی نیست چون با دلایل زیادی نشان داده‌ایم که مرزی میان علم و خرافات وجود ندارد و فصلی نیست تا بدانی نظریه علمی چیست. بلکه این نام به اموری اشاره دارد که به اشتباه در یک دسته قرار می‌گیرند و ارزشمند شمرده می‌شوند و پشتوانه این عمل قدرت، رسانه، دانشگاه و هر امر دیگری است غیر از استدلال عقلانی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *