چهارپاره چهارم

چهارپاره چهارم

چهارپاره

جاده می رفت و با خودش می برد

کوله باری پر از سراب تورا

همه مه بود و من نفهمیدم

هیچ چیزی به جز حجاب تو را

سعی باطل برای دیدن بود

وقتی هرجا سپید بود و سپید

چشم هایم به هرکجا برود

جز حجاب تو را نخواهد دید

هرچه در خویشتن فرو رفتم

خویش را پس زدم به باور خویش

از غبار تنم جدا بودم

بار انداختم من درویش

چون سبک هستم و رها هستم

خانه در شهر باد می سازم

با یکی دست آتش یکی دست باد

از خودم کیقباد می سازم

پادشاهی کنم گدایی را

خانه ام عرش کبریایی خود

مثل بادی به خویش پیچیدن

غربتم عین آشنایی خود

***

تو خودت جاده ای خودت راهی

راهی آخرین خراب آباد

خانه ات باد خانه ات آباد

هرچه ویرانی است ویران باد

اسدالله مظفری

2 Comments

  1. یا دلیل‌المُتحیرین

    جاده می‌رفت و با خودش می‌بُرد
    کوله‌باری پر از سراب تو را
    همه غم بود و من نمی‌خوردم
    جرعه‌ای تازه جز شراب تو را
    ***
    سعیِ باطل برای گفتن بود
    چون زمانه سیاه بود و سیاه
    ساعتی تا رفیق هم باشیم
    برشماریم آن‌چه گفت «الله»
    ***
    روزگاری در این خراب‌آباد
    بی‌گناهی به جرم آزادی
    برشکُفت از ورید پاکش حق
    تا که بیدار گردد آبادی
    ***
    هله دیدی که مریمی معصوم
    با برادر در این دیارِ غریب
    برشکستند زلفِ نوچمنش
    بی‌خدایان به حکمِ جهل و فریب
    ***
    حال مهمانِ سردیِ خاک است
    دیدگانِ سیاه و بی‌نورش
    می‌دود مست در ترانه‌ی باد
    گیسوانی که رُسته از گورش
    ***
    کشته شد بدون جرم و گناه
    شیرمردی برای لقمه‌ی نان
    الکتابش بگفت و می‌دانی
    کشتنِ او، چو کشتنِ همگان
    ***
    رگِ دل را دوام آن دم نیست
    مادری چون‌که غمگسار شود
    دزدِ شب سُفته «گوهرِ» جانش
    آه از «عشقی» که سوگوار شود
    ***
    در میانِ سیل فاجعه‌ها
    قصه‌ی رنجِ خود بگویم باز
    رَسته از تن پرنده‌ی اندوه
    در قفس بود و حسرتش پرواز
    ***
    چون‌که بی‌زارم از پرستش‌ها
    خانه‌ای روی آب می‌سازم
    بر سرِ دار از لبِ حلاج
    از خودم صد جواب می‌سازم
    ***
    شبحی شرحه‌شرحه از دردم
    رُکعتی سرخ مانده بر سرِ دار
    شوخ خندیده پنبه‌ی جانم
    بند برگیر و چوب‌پاره بیار
    ***
    با من از خون اگر وضو سازی
    از گلِ باغ بوسه می‌چینی
    میوه‌ی دل به شرط اندوه است
    کمترین‌ش همین که می‌بینی
    ***
    در قـــدمـــــــگـاه راهِ آزادی
    نیستی و سنگِ دل ترک دارد
    از تو لب‌های تشنه‌ام امشب
    طلبِ جرعه‌ای خنک دارد
    ***
    خواب دیدم: درون شب گم شد
    مردِ شوریده‌ای که من باشد
    می‌دویـد جاده‌های غم شاید
    لایقِ گفتن از وطن باشد
    ***
    راه می‌رفت و زیر لب می‌خواند
    جمله‌ای تازه از کتاب تو را
    همه شب بود و من نمی‌دیدم
    هیچ نوری جز آفتاب تو را

    + پای‌بَست و اشارات:
    «من هرگز شراب از این خوش‌تر نخوردم، اما
    این انگور از درختی بوده است که از گور مردی بررُسته است.»
    – از تاریخ‌‌نامه‌ی طبری
    در سخن دُر ببایدت سُفتن
    ورنه گنگی به از سخن گفتن
    – از سنائی
    – از ذکر شیر بیشه‌ی تحقیق – فریدالدین نیشابوری
    «… جوانمردان به تفسیر خویش مشغول بوده‌اند.»
    – از آن دریای اندوه آن را سخت‌تر از کوه – همان
    «…چنان‌ست که همه‌ی انسان‌ها را…» «…فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا» المائدة ۳۲

    هنگام مهرگان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *