چهارپاره ششم

چهارپاره ششم

افتادم از دور زمان بیرون

تنها شدم در سرزمینی سرد

سر بر نکردم از تنی تاریک

مانند خورشیدی که سر بر کرد

دامانِ دشتِ بی کران شب

بر بسترِ تارِ کویرم بود

یک آسمانِ بی ستاره سقف

یک راهِ بی پایان مسیرم بود

نه فکر می کردم به من آن جا

نه شوقِ از غربت رها گشتن

نه با کسی در بی کسیِ دشت

جنگیدن و از شب جدا گشتن

این عین آزادی است در اینجا

پس می توان بی خویشتن سر کرد

در ناکجایی بی زمان آن وقت

بي سرزمین و بی وطن سر کرد

پس می توان در تا ابد بودن

با دشتِ تا بی انتها خالی

از این گمانِ زندگی بر گشت

دل کند از این هستیِ پوشالی

اسدالله مظفری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *