چهارپاره/سروی در زمستان
ما همان عکس خانه در آبیم برکه خالی شود زمینگیریم مثل پاییز در زمستانیم مرده هستیم و باز می میریم … دوخت زیباییت لب ما را با دو چشمانمان خبر دادیم مثل شمع مزار خود بودیم پشت هر گریه خنده سر دادیم … من که از دست دیده و دل …
ما همان عکس خانه در آبیم برکه خالی شود زمینگیریم مثل پاییز در زمستانیم مرده هستیم و باز می میریم … دوخت زیباییت لب ما را با دو چشمانمان خبر دادیم مثل شمع مزار خود بودیم پشت هر گریه خنده سر دادیم … من که از دست دیده و دل …
دست در دست شهر می رفتم شهر من را اگرچه دربرداشت شفق شهر مثل موهایت شالی از ستاره بر سر داشت روز آمد که مثل توفانی شال را از سر تو بردارد روز هم از هجوم سلسله ها از سر زلف تو خبر دارد باد دستش به دست …
من نبودم توهم نبودی که روزهای نبودنت من شد بعد هستی زمان شد و دنیا شوق غصه نبودن شد با شب و ستاره ها تنها نقره دیدم که داغ دستم بود بی تو شبها که در تو می رفتند موج هم مرکز شکستم بود در من آن روزها …