چهارپاره هشتم
«چهارپاره هشتم» … وقتی زمان یک آن توقف کرد هر ساعت من بی نهایت شد خورشید من زندانی مغرب دنیای من مثل قیامت شد … من هم در آن جمعیت مبهوت سوی تو راه افتادم از آن دشت جایی که هر کس گنگ و سرگردان انگار دنبال کسی می گشت …
«چهارپاره هشتم» … وقتی زمان یک آن توقف کرد هر ساعت من بی نهایت شد خورشید من زندانی مغرب دنیای من مثل قیامت شد … من هم در آن جمعیت مبهوت سوی تو راه افتادم از آن دشت جایی که هر کس گنگ و سرگردان انگار دنبال کسی می گشت …
«چهارپاره هفتم» … دارم به دنبال تو می گردم دارم به دنبال خودم یعنی بی رنگ شد وقتی تو را دیدم این هستی بی شکل بی معنی … توفان به جان باغ می افتاد چه باک از باغی که بی بر بود مرگی که در خانه کمین می کرد با …
افتادم از دور زمان بیرون تنها شدم در سرزمینی سرد سر بر نکردم از تنی تاریک مانند خورشیدی که سر بر کرد … دامانِ دشتِ بی کران شب بر بسترِ تارِ کویرم بود یک آسمانِ بی ستاره سقف یک راهِ بی پایان مسیرم بود … نه فکر می کردم به …
چهارپاره پنجم من از نبودت در هجوم نیستی گم شد حرفی بزن تا سر بگیرد بودن خود را چشمی برای او بخواه ای دوست تا با آن او هم ببیند این تو بودن در منِ خود را … تو در زبان تازه ام تنها ضمیرم باش من مرگ بی اندازه …
چهارپاره جاده می رفت و با خودش می برد کوله باری پر از سراب تورا همه مه بود و من نفهمیدم هیچ چیزی به جز حجاب تو را — سعی باطل برای دیدن بود وقتی هرجا سپید بود و سپید چشم هایم به هرکجا برود جز حجاب تو را نخواهد …
ما همان عکس خانه در آبیم برکه خالی شود زمینگیریم مثل پاییز در زمستانیم مرده هستیم و باز می میریم … دوخت زیباییت لب ما را با دو چشمانمان خبر دادیم مثل شمع مزار خود بودیم پشت هر گریه خنده سر دادیم … من که از دست دیده و دل …
دست در دست شهر می رفتم شهر من را اگرچه دربرداشت شفق شهر مثل موهایت شالی از ستاره بر سر داشت روز آمد که مثل توفانی شال را از سر تو بردارد روز هم از هجوم سلسله ها از سر زلف تو خبر دارد باد دستش به دست …
من نبودم توهم نبودی که روزهای نبودنت من شد بعد هستی زمان شد و دنیا شوق غصه نبودن شد با شب و ستاره ها تنها نقره دیدم که داغ دستم بود بی تو شبها که در تو می رفتند موج هم مرکز شکستم بود در من آن روزها …