چهارپاره
جاده می رفت و با خودش می برد
کوله باری پر از سراب تورا
همه مه بود و من نفهمیدم
هیچ چیزی به جز حجاب تو را
—
سعی باطل برای دیدن بود
وقتی هرجا سپید بود و سپید
چشم هایم به هرکجا برود
جز حجاب تو را نخواهد دید
—
هرچه در خویشتن فرو رفتم
خویش را پس زدم به باور خویش
از غبار تنم جدا بودم
بار انداختم من درویش
—
چون سبک هستم و رها هستم
خانه در شهر باد می سازم
با یکی دست آتش یکی دست باد
از خودم کیقباد می سازم
—
پادشاهی کنم گدایی را
خانه ام عرش کبریایی خود
مثل بادی به خویش پیچیدن
غربتم عین آشنایی خود
***
تو خودت جاده ای خودت راهی
راهی آخرین خراب آباد
خانه ات باد خانه ات آباد
هرچه ویرانی است ویران باد
اسدالله مظفری
یا دلیلالمُتحیرین
جاده میرفت و با خودش میبُرد
کولهباری پر از سراب تو را
همه غم بود و من نمیخوردم
جرعهای تازه جز شراب تو را
***
سعیِ باطل برای گفتن بود
چون زمانه سیاه بود و سیاه
ساعتی تا رفیق هم باشیم
برشماریم آنچه گفت «الله»
***
روزگاری در این خرابآباد
بیگناهی به جرم آزادی
برشکُفت از ورید پاکش حق
تا که بیدار گردد آبادی
***
هله دیدی که مریمی معصوم
با برادر در این دیارِ غریب
برشکستند زلفِ نوچمنش
بیخدایان به حکمِ جهل و فریب
***
حال مهمانِ سردیِ خاک است
دیدگانِ سیاه و بینورش
میدود مست در ترانهی باد
گیسوانی که رُسته از گورش
***
کشته شد بدون جرم و گناه
شیرمردی برای لقمهی نان
الکتابش بگفت و میدانی
کشتنِ او، چو کشتنِ همگان
***
رگِ دل را دوام آن دم نیست
مادری چونکه غمگسار شود
دزدِ شب سُفته «گوهرِ» جانش
آه از «عشقی» که سوگوار شود
***
در میانِ سیل فاجعهها
قصهی رنجِ خود بگویم باز
رَسته از تن پرندهی اندوه
در قفس بود و حسرتش پرواز
***
چونکه بیزارم از پرستشها
خانهای روی آب میسازم
بر سرِ دار از لبِ حلاج
از خودم صد جواب میسازم
***
شبحی شرحهشرحه از دردم
رُکعتی سرخ مانده بر سرِ دار
شوخ خندیده پنبهی جانم
بند برگیر و چوبپاره بیار
***
با من از خون اگر وضو سازی
از گلِ باغ بوسه میچینی
میوهی دل به شرط اندوه است
کمترینش همین که میبینی
***
در قـــدمـــــــگـاه راهِ آزادی
نیستی و سنگِ دل ترک دارد
از تو لبهای تشنهام امشب
طلبِ جرعهای خنک دارد
***
خواب دیدم: درون شب گم شد
مردِ شوریدهای که من باشد
میدویـد جادههای غم شاید
لایقِ گفتن از وطن باشد
***
راه میرفت و زیر لب میخواند
جملهای تازه از کتاب تو را
همه شب بود و من نمیدیدم
هیچ نوری جز آفتاب تو را
+ پایبَست و اشارات:
«من هرگز شراب از این خوشتر نخوردم، اما
این انگور از درختی بوده است که از گور مردی بررُسته است.»
– از تاریخنامهی طبری
در سخن دُر ببایدت سُفتن
ورنه گنگی به از سخن گفتن
– از سنائی
– از ذکر شیر بیشهی تحقیق – فریدالدین نیشابوری
«… جوانمردان به تفسیر خویش مشغول بودهاند.»
– از آن دریای اندوه آن را سختتر از کوه – همان
«…چنانست که همهی انسانها را…» «…فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا» المائدة ۳۲
سلام
تشكر از ارسال این نظر بی نظیر و از لطف شما