معلمِ مهاجر ( تجربه زیسته گنبد- اول)

معلمِ مهاجر ( تجربه زیسته گنبد- اول)

بسم الله الرحمن الرحیم

معلم مهاجر ( مستند نگاری تجربه زیسته گنبد )

ناگهان تلفنم زنگ می خورد ، شماره غریبه ای است ، گوشی را بر می دارم . از گنبد کاووس است ، یک نفر با لحنی غریب می گوید : شما کجا هستید؟ قرار نیست بیاید گنبد؟ اگر نمی خوای بیای بگو ما نفرات جایگزینی داریم که حاضرن پول بدن تا بیان جای شما

 می گویم : مگر شما مدرسه های مرا تعیین کردین؟

میگه : شما بیاین مدارس رو تعیین می کنیم .

 لحنش کمی آمرانه است و تا حدودی همراه با تهدید اما شاید هم در حال شوخی کردن است این را نمی دانم. حالا باید به این فکر کنم که از بوشهر چگونه عازم گنبد شوم البته معلوم است راهی غیر از اتوبوس نیست اما باید وسایلم را جمع کنم که این هم خیلی مسئله مهمی نیست چون وسایل زیادی ندارم که بخواهم وقت زیادی برای این مسئله بگذارم. شاید مهمترین مسئله این است که وقتی می روم گنبد چگونه باید مکانی برای زندگی پیدا کنم. حتی برایم مهم نیست که مرا چه مدارسی برای تدریس می اندازند. به هر حال خیلی زود تصمیم می گیرم که راهی گنبد کاووس شوم تقریبا با اتوبوس باید بیش از بیست ساعت در راه باشم ابتدا باید بروم شیراز و سپس از آنجا به گرگان یا تهران بروم و از تهران به گنبد. همه چیز را به خدا سپرده ام ، اطمینانی قلبی در من است که کارها آن طور که او می خواهد به جلو خواهد رفت . همه چیز در ابهام است جز یک چیز که خدایی هست و حالا من برای پیدا کردن جایی که بتوانم در آن جا بهتر با احکام و اموراتی که مبتنی بر عقایدم هست زندگی کنم راهی مهاجرتی می شوم که مقصدش اگرچه از نظر مکانی معلوم است از نظر حوادثی که پیش خواهد آمد کاملا مبهم و تاریک به نظر می رسد. به هر حال بعد از خداحافظی از خانواده در یک صبح تابستانی از وطن دل می کنم و به یاد جمله ای از یکی از عارفان که « سخت ترین چیز در این دنیا برایم مفارقت از وطن  بود» راهی گنبد کاووس می شوم.

با خودم فکر می کنم که شاید در آن جا مردم تا اندازه زیادی به مبانی باور خودشان التزام دارند و حالا قرار نیست در جامعه ای زندگی کنم که خود را مسلمان می دانند و در عین حال نماز نمی خوانند یا حتی نماز می خوانند ولی دغدغه کل عمرشان گرفتن وام های ربوی است که به اعتقاد من جنگ با خدا و پیامبرش است. می توانم آن وقت بعد از مهاجرت خودم با پولی که به دست می آورم زندگی کنم و نیازی نیست که بر سر سفره کسانی بنشینم که نمی دانم غذایی که سر سفره گذاشته اند از وام ربوی به دست آمده یا وقف و غصب و ..است. با این حال حتی به این فکر می کنم که در آنجا دیگر نشانی از دشنام و سخره دین و بزرگان دین نیست وهمه این ها به من دلگرمی می دهد تا این مهاجرت برایم شیرین تر شود.

در ترمینال شرق تهران اتوبوس گنبد پیدا می شود صبر می کنم تا ساعت حرکت بشود ، سوار اتوبوس می شوم شب است و جاده را نمی بینم در این حالت راحت تر می توانم بخوابم. چون وقتی شهری و یا طبیعتی پیدا باشد به سختی خوابم می برد حتی وقتی چراغ های شهری را می بینم دیدن و تجربه کردن آن ها را به خوابیدن ترجیح می دهم آن هم نه آگاهانه ، بلکه چشم هایم مدام بی آن که قصدی بیرونی داشته باشد دوست دارد شهرها را ببیند و تجربه کند درست مثل تجریه یک اثر هنری که بدون هیچ غایتی اتفاق می افتد.

نزدیک صبح می شود هوا کم کم در حال روشن شدن است ، کوه های پوشیده از جنگل سمت راست من است و کشتزارهای سرسبز سمت چپ من دیده می شود، رویاهایی که در کودکی داشته ام اما حالا به این ها فکر نمی کنم تنها به این می اندیشم که اتوبوس برای نماز صبح کجا می ایستد هرچه صبر می کنم اتوبوس توقف نمی کند نزدیک به طلوع خورشید می شود می روم جلو به راننده می گویم برای نماز صبح نمی ایستی ؟ نگاهی تقریبا خشم آلود به من می کند و می گوید کمی جلوتر می ایستم . به نظر برایش عجیب می رسد که یک نفر می خواهد برای نماز صبح بایستد . برای من هم عجیب به نظر می رسد که تصوراتم راجع به این ناحیه تصوری بوده است که حتما موقع نماز صبح تعداد زیادی از اتوبوس پیاده می شوند و راهی نمازخانه بین راهی برای عبادت می شوند اما هیچ خبری نیست. راننده در پمپ بنزین می ایستد به من می گوید که همینجا نمازت را بخوان ، یعنی هدفش هم این نیست که برای نماز بایستد. این اولین تجربه این گونه من است ، تعارضی که پیش می آید. اوضاع آن طور که به نظر می رسد نیست.

در گنبد کاووس با تاکسی به دنبال خانه فرهنگیان می گردم که قبلا ب آن ها زنگ زده ام و گفته اند که می توانم اتاقی رزرو کنم. وارد اقامتگاه می شوم به مسئولش می گویم که من تازه معلم شده ام تا از تخفیف سی درصدی فرهنگیان استفاده کنم اتاقی را رزرو می کنم. می گوید : اصلا کاری با آن هم نداریم خودم می تونم اختیار دارم که بهت تخفیف بدم. از همنی جا متوجه می شوم که معلم چندان اعتباری هم ندارد که بخواهد با کارتش مثل کارمندان دیگر ادارات یا نهادها انتظار مادی داشته باشد. به هر حال خیلی زود راهی اداره آموزش و پرورش می شوم. به سمت مسئول آموزش متوسطه اول می روم . همان آقایی که در ابتدا به من زنگ زده بود . آقای «ی» می گوید : خب ۱۲ ساعت بهت هنر میدم و تلفن می زند به یکی از مدیران مدارس به نام آقای «کاف» از  قرار معلوم این مدیر پیش از اینکه من بیایم به دنبال معلم تخصصی هنر بوده است. دستیار آقای «ی» که نامش را نمی دانم به من می گوید : برو مرز ، برا سال اول مرز خیلی خوبه یه تومن میاد رو حقوقت و سابقه ی خوبی برات داره ، داداش خودم هم مرزه جای خوبیه من بهت پیشنهاد می کنم برو مرز

رو به سوی آقای «ی» می کنم و می گویم : منو هرجا می خوای بنداز برام فرقی نداره فقط روستاها کنار هم باشن که من ماشین ندارم تا بتونم تردد کنم.

می گوید : قرآن می گیری

  • نه
  • مطالعات اجتماعی چطور
  • نه من فقط هنر می گیرم و اگر نبود ادبیات و فوقش عربی
  • مگه فلسفه هم نخوندی مطالعات بهت میدم دیگه
  • نه من نمی تونم
  • کاری نداره که کتاب رو باز می کنی از روش می خونی

شوک بزرگی است ، متوجه می شوم چندان برایشان تدریس مهم نیست فقط پر کردن ساعت ها مهم است ، کیفیت تدریس اصلا مسئله ای به شمار نمی آید که بخواهد ذهن شریف آنان را به خود مشغول کند ، شاید هم مدرسه ای که می خواهد ابلاغ مرا به آنجا بزند برایشان چندان اهمیتی ندارد. به هرحال زیر بار نمی روم. می گوید : یک چیزی می گویم نه نیار ، ۱۲ ساعت هنر بهت میدم ، ۱۲ ساعت هم ادبیات

می گویم : همین خوبه

  • ۶ ساعت هم هنر بهت اضافی میدم مدرسه شهید اسدی ، کاری برات کردم که یک تومن میاد رو حقوقت برو مدرسه روز چهارشنبه و خودتو معرفی کن

آنقدر مشتاق تدریس هستم که خیلی زود خودم را به مدارس معرفی می کنم ، مدرسه شهید ریاضی ، مدرسه سیروس دادخواه و مدرسه شهید اسدی. این ها ابلاغ های بنده اند. شاید برایتان عجیب باشد اسم مدرسه در ایران «سیروس دادخواه» باشد بعدا متوجه شدم که این مدرسه توسط خانمی به نام نگار دادخواه ساخته شده و چندین مدرسه در سطح گنبد و کل ایران بنا کرده به اسم خود و خانواده اش ، هوای بچه های مدرسه و همکاران هم دارد.احتمالا هم زرتشتی است این را در گفتگوی بعدی با آقای مدیر در می یابم.  همان مدرسه ای که اداره خیلی به آن اهمیت نمی دهد اما دلنشین ترین مدرسه ای که می توانستم تجربه کنم ماشینی را کرایه می کنم تا آن روستا مرا ببرد مدرسه را می بینم ، روستای بسیار دور افتاده ای است ، مدرسه حیاط ندارد و در کنار جاده گنبد به آق قلا یعنی یک جاده روستایی و بکر قرار گرفته و در کنار آن مزارع پنبه و گندم و..است. طبیعت و جاده بسیار زیبایی دارد. این جا دقیقا به تمام معنا روستاست. و چون از شهر دور است مدرسه را خیلی دیر به دیر باز می کنند به خاطر همین نمی توانم مدیر را ببینم به شهر بر می گردم دو مدرسه دیگر من در سطح شهر قرار دارند . مدرسه شهید ریاضی همان مدرسه ای است که مدیرش آقای «کاف» به دنبال دبیر تخصصی هنر است. این خیلی مژده خوبی است حتما به من بها می دهند مدرسه دیگر یعنی شهید اسدی مرا برنمی تابد، مدیرش آقای «قاف حا نون» نوع نگاهش و لحنش از بالا به پایین ، گویی رئیس جمهور  مملکت است،  می گوید : چه کسی شما را اینجا فرستاده ؟

حیاط مدرسه سیروس دادخواه- دانش آموزان در حال نوشتن انشاء

از گرفتن من با اینکه ابلاغ دارم سر بازمی‌زند به اداره برمی‌گردم موضوع را با آقای «ی» در میان می‌گذارم ایشان با او تماس می‌گیرند و بعد او می پذیرد. حالا کم کم در می یابم که در این اداره همه چیز با روابط به جلو می رود. مقدمه خوبی برای این مدرسه نبود ، آغاز بی اخلاقی ها و دردسرهای صحرای ترکمن از همین مدرسه شروع می شود تا از پله ها بالا می روم پوستری را می بینم از دانش آموزان برگزیده به دقت به آن نگاه می کنم از هر کلاس بیش از ده نفر دارای معدل ۲۰ هستند. کمی عجیب  به نظر نمی رسد؟ یعنی این عزیزان حتی در نمره ریاضی یا زبانشان ۲۵ صدم هم کم نیاورده اند؟ خب من هم مدرسه نمونه درس خوانده ام و در دانشگاه های تراز اول مملکت بوده ام . این حجم از معدل ۲۰ کمی غریب به نظر می رسد . این شواهد را کنار هم می گذارم با رفتار آقای «قاف حا نون» مقایسه می کنم. به نظر می رسد دچار تردید و هراس شده ام ، گمان می کنم اینجا برای من مشکلاتی خواهد آفرید…

ادامه دارد..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *