ارسطو در کتاب مابعدالطبیعه اش وقتی می خواهد افلاطون را نیز همچون فیلسوفان پیشین به بوته ی نقد بگذارد به مشکل جدایی یا خوریسموس اشاره می کند و این که افلاطون رابطه ی دو عالم را بر اساس بهره وری تبیین کرده است. او می گوید : «فیثاغوریان گفته بودند که اشیا به سبب تقلید از اعداد وجود دارند. افلاطون این اصطلاح را تغییر داد و گفت وجود محسوسات حاصل “بهره وری” آن هاست. ولی هیچ یک از آن ها نگفتند که این تقلید یا بهره وری از آن صور کلی چیست.بلکه بار تحقیق در این مطلب را به دوش دیگران گذاشتند.»۱ . ارسطو بنیان فلسفی افلاطون را هیچ گاه زیر سوال نمی برد و به نقد نمی کشد و در واقع هیچ فیلسوفی پس از افلاطون این بنیان را نقد نکرده و منظور ما از فلسفه ی افلاطون همان است البته که در نقد افلاطون دلایلی را که به وجود ایده می رسند نقد می کند اما باید مواظب بود که دربرابر مسئله ی کلیات که قابل اشاره به محسوسات نیستند و در واقع ویژگی آن ها را ندارند چه پاسخی می دهد.او در این جا افلاطون را نقد نمی کند بلکه پا در جای پای افلاطون می نهد. فلسفه ی مستدل افلاطون یعنی استدلالاتی که افلاطون را مجبور می کند به چیزی ورای عالم محسوسات قائل شود. تمام نقدهایی که به افلاطون مطرح شده است به این است که توصیف افلاطون از عالم مثل توصیفی ناکافی و غیرفلسفی است. او در این بیان از زبان استعاره استفاده کرده است. ارسطو می گوید :«این سخن که ایده ها الگو هستند و اشیا دیگر از آن ها بهره ورند .سخنی تهی وتشبیهی شاعرانه است.»۲ . اما مسئله این است که اگر این قسمت افلاطون استعاری و غیر فلسفی است که به حق نیز چنین خوانده می شود- چرا که جمله های مبهم و تفسیرپذیر نمی توانند خبر از چیزی بدهند پس در فلسفه جایی ندارند- در آن صورت چرا افلاطون فیلسوف را در تاریخ فدای افلاطون شاعر کرده ایم. تاریخ نیازمند این است که دوباره به افلاطون فیلسوف بنگرد و حجابی را که منتقدانش به خصوص ارسطو بر او بست را از دیده ها بردارند، حجابی که باعث می شود افلاطون شاعر و یا اسطوره پرداز را با فلسفه نقد کنیم که کاری بسیار بیهوده است. بهتر است دوباره به جایگاه حقیقی افلاطون در فلسفه نگاهی بیندازیم. اما تا بخواهیم آن جایگاه را ببینیم به این فکر می افتیم که آیا ارسطو چیزی به آن اضافه کرد؟. ما نباید از نقد خود افلاطون به نظامش غافل باشیم که در آن جا نشان می دهد تلاش در پی توضیح فلسفی این نظام به چه مشکلاتی می انجامد.۳ در این جا مسئله ی من این است که ارسطو چون مشکل جدایی را مطرح می کند و نقد زبان استعاری را به افلاطون می بندد، سعی می کند که فلسفه ی خود را از این نقد محفوظ دارد. اما آیا ارسطو درست کار افلاطون را تکرار نکرد؟. مطمئنا نگاه کردن به افلاطون شاعر و فیلسوف ما را در این داستان راهنما خواهد بود. اکنون من در پی آنم که نشان دهم ارسطو در یک موضوع، لااقل، به مشکلی که به افلاطون نسبت داده بود دچار می شود و راه حل آن را ارائه خواهم داد.
مشکل ارسطو
برای این که نشان داده شود که ارسطو نیز به مشکل افلاطون گرفتار آمده است اگرچه در تاریخ با این حال ،ما بیشتر به ارسطوی فیلسوف نگاه می کنیم تا آن ارسطو، درست بر خلاف آن چه از افلاطون ماند، بهتر است به محرک اول او نگاهی بیندازیم: «…پس چیزی هم باید باشد که علت محرکه باشد بی آن که خود حرکت کند، یعنی چیزی که سرمدی و جوهر وفعلیت است. موضوع میل و موضوع فکر نیز به همینسان سبب حرکت می شوند، یعنی به حرکت می آورند بی آن که خود متحرک باشند.»۴.ارسطو وقتی به این نتیجه می رسد که محرک اولی وجود دارد می داند که باید رابطه ی آن را با محسوسات تبیین کند: آن که فعلیت محض است چگونه با چیزهایی که با ماده مخلوطند و بالقوه و بالفعل هستند می تواند رابطه داشته باشد. محرک اول چگونه می تواند به آن ها حرکت دهد. تنها راه این است که به وسیله ی فکر و میل وشوق این اتفاق بیفتد به وسیله آن چه مرتبط با علت غایی است. اما به نظر می رسد که مشکل حل نشده است چرا که چگونه ممکن است فعلیت محض در عالم مرکب دخالت کند ،بر این سوال در فلسفه ی ارسطو سرپوش گذاشته شده است. چگونه شوق می تواند حرکت ایجاد کند آن هم در عالم محسوسات که هم بالقوه وبالفعلند هم ماده و صورت ؟. به نظر می رسد باید تبیین کرد که این حرکت چگونه ممکن است. اما کافی است دوباره به تمایز افلاطون نگاهی بیندازیم ما افلاطون را به فیلسوف وشاعر تقسیم کردیم ، اکنون شاگردش شاعرانه سخن می گوید هیچ گونه استدلال منطقی که مارا ملزم به پذیرش چنین حرکتی کند وجود ندارد اگرچه استدلالاتی وجود دارد که می تواند ما را ملزم به پذیرش محرک اول کند، درست مانند استاد او ، افلاطون، هیچ استدلال منطقی مبنی بر رابطه ی مثل و محسوسات وجود نداشت اگرچه نظریه های مستدلی بود بر این که ایده ها جدایند. به نظر می رسد تا این نقطه در هر دو فیلسوف مشترکاتی چه در وجه فلسفی و چه در وجه شاعرانه وجود دارد اما این مشکلات به وجود آمده را باید چگونه رفع کرد؟
حل مشکل دو فیلسوف بزرگ
مشکل بزرگ تاریخ فلسفه در نقد افلاطون ، این بوده است که تمایز میان فلسفه و زبان استعاری او را ندیده گرفته اند، همان گونه که به خاطر این ندیده گرفتن او را به شدت به میدان نقدهای همیشگی آوردند، اما شاگرد او درست به عکس افلاطون وجه ی فلسفی غنی تری پیدا کرد و وجهه شاعرانه اش ندیده گرفته شد. در حالی که دیدیم در این مرتبه چیزی کم تر از افلاطون نداشت.
بهتر است این گونه بگوییم که سوال فلسفی این دو فیلسوف به نتیجه ای ما را می کشاند که به چیزی قائل باشیم که از عالم مرکب و از “سراچه ی ترکیب” به گفته ی لسان الغیب جداست، اما این که این جدایی چگونه است دیگر نمی تواند پاسخ داده شود گویی این سوال سوال کاذبی است که هرگونه پاسخی به آن مشکل بزرگ یک نظریه فلسفی می شود و در واقع هیچ گونه پاسخ قابل تصوری ندارد. بهتر آن است که به جای دید نقادانه ی خود که هیچ کمکی به عالم فلسفه در این قسمت عظیم تاریخ فلسفه نمی کند برای فهم بیشتر آن چه در فلسفه ی یونان اتفاق افتاد پیش قدم شویم، که می توانیم در این صورت نشان دهیم که تمام تاریخ فلسفه در گرد ارابه های تیزرو این تمدن به خاطر دید منتقدانه اش نتوانست حقیقت را ببیند. کافی است از خود بپرسیم که چگونه می توان بر افلاطون شاعر و یا ارسطوی شاعر نقدی نظام مند کرد و به وسیله ی آن نظام اصلی آن ها را فرو ریخت ، در حالی که می بینیم که در نظریه ی بنیانی و فلسفی افلاطون هما نطور که پیش از این گفتیم نقدی نیامده است. بهتر است به این منظور افلاطون بزرگ را دوباره بنگریم، که حتی در این موج غبار هرگاه کسی به او برگشته است جز عظمت چیزی ندیده است ، نمونه ی آن ها یند: وایتهد و هایدگر و حتی تمام نقدهایی که تک تک فیلسوفان به او معطوف داشتند نشان از بزرگی او بود اما اگر حقیقت او به دیده آید تاریخ فلسفه طور دیگری رقم خواهد خورد.
یادداشت ها :
- ارسطو، متافیزیک(مابعدالطبیعه)، ترجمه دکتر شرف الدین خراسانی، انتشارات حمکت تهران ۱۳۷۷: صفحه ی ۴۴
- همان: صفحه ی ۶۰
- ن ک. مطلب منتشر شده از نگارنده در همین پایگاه تحت عنوان “پارمنیدس رساله فراموش شده افلاطون” : http://anthropology.ir/article/30461
- ارسطو، متافیزیک(مابعدالطبیعه)، ترجمه دکتر شرف الدین خراسانی، انتشارات حمکت تهران ۱۳۷۷: صفحه ی ۴۷۹
- نگاه کنید که حتی افلاطون و ارسطو در نفوذ بر عرصه ی ادبیات ایران به نسبت غرب نیز با هم بسیار متفاوتند که گویی با این تفسیر ممکن است مرتبط باشد: در ادبیات ایران افلاطون نماینده ی فیلسوف فیلسوفان است و این عنوان به صراحت در کمدی الهی دانته به ارسطو داده می شود ، اشعار زیادی گواه اعتبار افلاطون به این عنوان است برای مثال در نظامی:
کسی را کان سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی
در عطار :
سکندر با ارسطالیس هشیار
به هم بگریستند از درد بسیار
اگر تو کیمیای عالم افروز
نمی دانی ز افلاطون بیاموز
و … این اشعار جنبه ی نمادین افلاطون را به عنوان نماینده ی فیلسوفان و خردمندان را داراست ، نه البته لزوما وجهه ی مثبت این امر را- که اتفاقا اغلب هم منفی است-.
. این مطلب ابتدا در پایگاه اینترنتی انسان شناسی و فرهنگ منتظر شده است.