بسم الله الرحمن الرحیم
معلمِ مهاجر ( بخش دوم : ساختمانِ دریایی)
تاکسی می گیرم و به دنبال بنگاه ها و خانه هایی که اینترنتی آن ها را دیده ام و تماس گرفته ام که البته یک خانه بیشتر نیست می روم ، راننده تاکسی می گوید : به نظرم تو برو سمت گدم آباد اونجا ترکمنا هستن کمی با انصاف ترن . من اصلا نمی دانم گدم آباد کجاست. آخر چه کسی به یک مجرد که پول چندانی هم در بساط ندارد و با همه این احوال اعتقاد دارد که رهن و اجاره رباست خانه می دهد ؟ تنها راه من توکل بر خداست البته اگر مجرد نبودم و پولی هم داشتم باز تنها راه همین بود یاد بیت حافظ می افتم که :
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافری است
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
راننده تاکسی که مرا به سمت روستای توحید یعنی همان روستایی که در آن مدرسه سیروس دادخواه بود و شرح آن گذشت برد گفته بود که روستاهای در مسیر مثل روستای داشلی و قزاقلی خانه اجاره ای ممکن است پیدا کنم. من به همه رانندگان تاکسی سپرده ام که اگر آشنایی دارند برای این معلم تنها خانه ای بیابند. گاهی شاید با شوخی آن ها مواجه شده ام و گاهی هم بسیار جدی وعده داده اند که اینکار را می کنند. به هر حال راهی مسیر گدم آباد که در ادامه آن به همان روستاهای قزاقلی و داشلی می خورد می شوم. ماشینی سوار می شوم که از آن روستاها می گذرد ، رانندگان وقتی می بینند غریبه ام و مهمتر از این یک فارسم که در این مسیر تردد می کنم برایشان جالب است که چرا اینجا هستم. به راننده شرح اوضاع را می گویم . او مردی میانسال و کچل است و تا اندازه ای سیه چرده و معلوم است که آدمی ساده و در عین حال سخت کوش بوده و هست به من می گوید : همین الان بنگاه فلانی بودم گدم آباد ، می گفت دریایی خانه اجاره ای دارد با ۲ میلیون پول پیش و اگر اشتباه نکنم ۵۰۰ تومن اجاره ، به نظرم تو قزاقلی رو ول کن برگرد سریع گدم آباد تا این خونه از دستت در نرفته برو بگو من رو چاهکن معرفی کرده خودش میشناسه .
در روستا پیاده می شوم تاکسی می گیرم و بر می گردم به آدرسی که چاهکن گفته اما بنگاه بسته است ، امیدی در دل من جوانه زده به همین خاطر مسیر جاده را بالا پایین می روم در مسجدی به نام مسجد ابوحنیفه نماز ظهرم را می خوانم کمی بالاتر می روم و در کنار یک گودی بزرگ که داخل آن جوانان تور والیبالی کشیده اند و مشغول بازی هستند می نشینم.
با خودم خلوت می کنم و با خدا در این باره سخن می گویم . می دانم تنها او می تواند در این شرایط و یا هر شرایط دیگری برایم راه رهایی قرار دهد . بعد از فکر می کنم یکی دوساعت شاید هم بیشتر ،دقیق خاطرم نیست ، برمی گردم بنگاه مورد نظر اینبار باز است وارد بنگاه می شوم به او شرایطم را می گویم و اینکه یک معلم جنوبی هستم . می گویم : یه راننده تاکسی گفت بگم که چاهکن منو معرفی کرده
می گوید : چاهکن؟؟….نمی شناسم . .
انگار چاهکن را خدا فرستاده بود تا فقط به من بگوید که به اینجا بیایم. از لطف خدا بنگاه دار ،معلم بازنشسته است با هم کمی حرف می زنیم . معلوم می شود پسرش مدرسه شهید اسدی همان مدرسه نخبگان که ذکرش را کردم درس می خواند. از اعتقادات توحیدی خودش می گوید که به شرک آلوده نیست من هم با او هم نظرم به همین خاطر همدلی زیادی بین ما ایجاد می شود. می گویم : مرا یکی در مسیر به نام چاهکن معرفی کرده و گفته چنین خانه ای ا ینجا هست
می گوید : یه خونه بود اما اجاره رفته ..حالا بذار یه خونه دیگه هم هست دریایی تماس بگیرم.. شما بشین حالا
می نشینم کمی بعد با صاحبخانه تماس می گیرد از محتوای کلامش در می یابم که به مجرد بودن من حساس است ، بنگاه دار خودش ضمانت مرا می کند می گوید آدم مورد اعتمادی است و معتقد است و اینکه فرهنگی است. به هر حال شرایط رهن را هم به بنگاه دار گفته ام که من به جای ۲ میلیون ۱ میلیون به خودش می دهم بلاعوض و رهن نمی دهم چون فکر می کنم رباست. بنگاه دار سعی می کند صاحبخانه را راضی کند .
غروب می شود بعد از نماز مغرب یا نماز عشا قرار است با هم به ساختمان دریایی برویم و خانه مورد نظر را ببینیم . راهی آن خانه می شویم در پایین یک ساختمان حیاط مرکزی که مثل آپارتمان های ایتالیا و فرانسه چند طبقه حیاط مر کزی دارد و خانه ها اطراف این حیاط حلقه زده اند و هر کس واحد خودش دارد ، در کنار خیابان سوپرمارکتی وجود دارد به نام سوپرمارکت نعمت ، بنگاهی به آنجا می رود تا کلید خانه را بگیرد ، خانه مورد نظر طبقه دوم، سوئیتی است که برای من اندازه مناسبی دارد با یک اتاق و یک پذیرایی و سرویس آن در بالکن قرار دارد. خانه را می پسندم بنگاه دار مرا بر می گرداند تا قرارداد را تنظیم کند ، صاحبخانه شرایط را پذیرفته. خدا همه چیز را به گونه ای مرتب کرده که من راهی اینجا شوم همه شواهد و قرائن این را می گوید حتی اگر شواهد و قرائنی هم نباشد چیزی جز این نمی تواند به عقل در بیاید تا تصور شود .
حالا تقریبا مطمئن شده ام که باید ساکن گدم آباد شوم کلید واژه ای که ابتدا از زبان راننده تاکسی در شهر شنیده بودم و راننده چاهکن در راه من قرار گرفته بود تا مرا به این بنگاه خاص معرفی کند. خیابان های گدم آباد از خود گنبد هم سرسبزی کمتری دارند اگر اغراق نباشد باید بگویم تقریبا هیچ درختی نمی بینی مگر استثنا به شمارش بیاوری . در خود گنبد هم چندان خیابان های سرسبزی نمی بینی . چنارهای قدیمی خیابان اصلی شان را همان مسئولان احمق همیشگی که در هرجای کشور پراکنده اند قطع کرده اند . بعدها می فهمم که مردم ترکمن چقدر از نظر فرهنگی با باقی مردم متفاوت هستند و چه اندازه فرهنگ های گوناگون در گنبد کاووس وجود دارد اما رغم همه این تفاوت های فرهنگی در کشور بی اخلاقی های اداری و فساد و حماقت های مسئولین در همه جای کشور مشترک است. شاید هم این در کنار زبان فارسی امر هویتی این کشور در تاریخ معاصرش شده است. به هر حال انسان وقتی در وطنش باشد همه این رنج ها برایش معنا دارند و امید به بهبودی دارد حتی اگر مثل فریدون مشیری بگوید : امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست .. به هر حال که من ساکن روستای گدم آباد می شوم جایی به نام ساختمان دریایی یا به زبان خود مردم انبارِ دریایی.
فردای آن روز قبل از ظهر با خانه فرهنگیان که اسمش گمراه کننده است (چون چه کسی به یک مهمانسرا که فقط ۳۰ درصد به فرهنگیان تخفیف می دهد خانه فرهنگیان نام می دهد؟) تسویه می کنم و به سمت گدم آباد می روم قرار است کلید را از سوپرمارکت نعمت بگیرم و وسایلی که ندارم را آنجا ببرم. حالا کم کم متوجه شده ام که اسم این ساختمان به این خاطر دریایی است که یکی به نام حاجی دریایی صاحب آن است . مردی پولدار که همیشه با نیسانی آبی می آید و چند جای دیگر هم خانه هایی دارد . وقت نماز ظهر می شود اما صدای اذانی نمی شنوم هنوز نتوانسته ام کلید خانه را تحویل بگیرم به همین خاطر همان جا روی سیمانی کنار در ساختمان که درب خیلی بزرگی استی است نمازم را می خوانم در همان حال صدای اذان را می شنوم این اولین بار است که می بینم اذان بعد از ساعت نجومی آن گفته می شود با این حال راهی مبدا صدا می شوم اما مسجدی را نمی یابم دوست دارم بار دیگر نمازم را در مسجد بخوانم از یکی از اهالی می پرسم اینجا مسجد کجاست؟ راهی را به من نشان می دهد که هیچ تابلو و نشانی ندارد کوچه ای یا در حقیقت راه باریک تنگی که به فضای بسیار دنج و آرامی می رسد و این همان مسجدی است که صدای اذانش به گوشم رسیده وارد مسجد می شوم بیش از آن چیزی که در تصورم است تمیز و مرتب است انگار اصلا کسی اینجا را کثیف نمی کند تا بخواهند تمیزش کنند و گویی مانند خانه خدا در مکه برای آن حرمت قائل اند و هوای آن را دارند . اما نکته عجیب تری وجود دارد غیر از من هیچ کس در مسجد نیست. به نظر نمی رسد این طبیعی باشد چون ترکمن ها انسان های متلزمی باید باشند و اینکه الان کسی در مسجد نیست بسیار امر غریبی است . تنها موذن جوانی است که من به او می گویم : نماز را خوانده اید؟ و او می گوید : ما نماز رو دیرتر می خونیم شما می خوای بخون . جوان لاغر اندام صورت تراشیده ای که حتما از دیدن من تعجب کرده است.
می گویم : نه صبر می کنم تا با شما بخوانم.
مردم یکی یکی وارد مسجد می شوند . من هم گوشه ای نشسته ام . بعدها متوجه شدم حضور من در این مسجد چقدر برای این اهالی امر عجیب و غریبی بوده است . اما الان که در مسجد نشسته ام چنین چیزی به ذهنم نمی رسد. بعد از دقایقی موذن دوباره وارد اتاقک کوچکی می شود و در بلندگو فریاد می زند که : قامت قامت و دوبار این اصطلاح را می گوید . ناگهان امام جماعت به جلو صف می رود و همه پشت سر او خط می کشند من هم در نهایت صف گوشه ای می ایستم و با آن ها نمازم را می خوانم اما حالا برای آن ها چیز عجیب تری رخ می دهدو من دستانم باز است و آن ها دستشان را می بندند. همه این ها آنقدر باید برایشان غریب باشد که تا ساعت ها قبل از اینکه از خودم درباره من بپرسند ذهنشان را مشغول کرده باشد. البته شاید این را من تصور می کنم و در فرهنگ ترکمن نسبت به این مسائل چنین حساسیتی وجود نداشته باشد . ولی هرچقدر هم که این فرهنگ حساس نباشد در محله ای که فقط ترکمن ها زندگی می کنند دیدن چنین انسانی تعجب آور است.
بعد از نماز آن ها دو رکعت دیگر می خوانند من به خانه بر می گردم و حالا خانه را تحویل گرفته ام در اینترنت به دنبال وسایل خانه می گردم ، فرش کهنه ای ، یخچالی و ضروریات حیاتی که بتوانم فقط زندگی کنم. همین کافی است.آشنایی با ساختمان دریایی وقتی بیشتر می شود که شب های این ساختمان را تجربه کنی ، شب ها تقریبا محال است که آرام باشد یا صدای موسیقی بلندی از یکی از واحدهای اطراف حیاط می آید یا سر وصدای مردمی که در آنجا زندگی می کنند یا پلیس برای دعوایی ریخته در ساختمان و در حال پیگیری است کم کم متوجه می شوم که فرهنگ این ساختمان کمی متفاوت از ساختمان های دیگر است. در طبقه همکف انبارهایی وجود دارد با درهایی بزرگ که پنجره ای هم ندارند و حاجی دریایی حتی همین انبارها را هم کرایه داده است و در این اتاقک های تاریک خانواده هایی زندگی می کنند که بلاشک وضع مالی شان از من بدتر است. فرهنگ این طبقه پایین باز با فرهنگ طبقه بالا کمی متفاوت است . لااقل با بیشتر ساکنین طبقه بالا.
من برای خرید به سوپر مارکت نعمت می روم ، نعمت مرد میانسالی است با صورت تراشیده ، در عین جدیت کمی شوخ طبع ، اولین نفری است که با او می توانم دوست شوم در مغازه اش می نشینم و با او هم صحبت می شوم این آغاز ماجرای دوستی من و ترکمن هاست ..
ادامه دارد ..
