از فلسفه چیزی نمی دانم جز این که چیزی را نمی دانم
در شعرها جز ماجرای تو چیزی نه می بینم نه می خوانم
دست تو مرز این جهان من چشم تو پایان زمان من
خورشید روز آسمان من در حلقه زلف تو زندانم
تو می روی و می بری من را می آیی و می آوری من را
بی خویش بودم چون تویی بودی هم بی تو در خویشم نمی مانم
باشی نباشی مثل فرهادم این جان شیرین را به تو دادم
آیی نیایی مثل مجنونم سرگشته ی راه بیابانم
یک عمر در فکر جدایی بود در جان من شوق رهایی بود
همراز عطار و سنایی بود همدرد عرفان خراسانم
اندیشه دنیا خرافی بود روح مرا با جسم نافی بود
مانند روح بشر حافی بود آغاز راهی هست پایانم
اسدالله مظفری