مرد نابینایی قطاری سرد را می راند
از بریانسک به سمت خانه با سرنوشت خویش سفر می کرد
سرنوشت نجواکنان با او سخن گفت آن چنان
که تمام قطار می توانست بشنود:
چرا از کوری و جنگ رنج می بری؟
سرنوشت گفت : کم سویی و نابینایی خوب است
تو هیچ گاه زنده نمی ماندی اگر که کور نبودی
آلمان ها تو را نخواهند کشت که به دردشان نمی خوری
- بگذار تا کیفت را از روی شانه بردارم
یکی حفره ای و دیگری یک دریدگی تهی
بگذار پلک هایت را بالا ببرم تمام گشاده
مرد نابینا به سوی خانه سفر می کرد با سرنوشت خویش
برای کوریش سپاسگذار نبود بل شادمان بود
ترجمه اسدالله مظفری
درباره :
این شعر زیبا که اثر آرسنی تارکوفسکی شاعر روس قرن بیستمی است تصاویری در خود نهفته دارد و ارتباط واژگان زیبایی که شرح مختصری برای آن را سودمند می یابم:
شعر از همان ابتدا ما را با تصویری خیالی رو به رو می کند که گویی نمی توان هیچ واقعیتی برای آن متصور شد ، متعلق به عالم رویاست و شاید این به خاطر تقابل با جنگی واقعی باشد، به هر حال مرد نابینا در واقع نمی تواند قطاری را براند چه برسد به آن که آن قطار هیچ آتشی نداشته باشد و یا در واقع بی هیچ زغال سنگی باشد ، اما در این جا مرد نابینایی را می بینیم که قطاری بی زغال سنگ را می راند و می خواهد به سوی خانه ی خویش سفر کند این تناقضات در شعر ادامه می یابد وقتی سرنوشت با او به گونه ای سخن می گوید که گرچه درگوشی و آرام است اما به آن اندازه که تمام کسانی که در قطار هستند می توانند آن صدا را بشنوند ولی هیچ نشانی از کسی که در قطار است دیده نمی شود و تمام قطار گویی نشان دهنده ی هیچ کسی نیست و شاید دقیقا به همین خاطر که هیچ کسی در اینجا نیست صدای سرنوشت این گونه می پیچد و دومین تصویر گویا و در عین حال سرشار از تضاد است ، سرنوشت در عین حال که به او گوشزد می کند که کوری باعث رهایی از جنگ می شود نباید از هیچ کدامشان ناراحت باشی چرا که با نابینایی ، آلمان ها سودی در او نخواهند دید ،ناگهان می گوید : بگذار کیفت را از روی شانه بردارم
در این جا تصویر ناگهانی سرنوشتی که می خواهد کیف مرد نابینا را از روی شانه اش بردارد و یا به این بهانه ما را متوجه دو چشم خالی او نماید خیره کننده است ، چرا که در حال برداشتن کیف سرنوشت می بیند که از دو چشم مرد نابینا یکی پاره شده و دیگری حفره ای تو خالی است ، اما می خواهد پلک های او را بالا ببرد ، چشمانش را گشاده کند که در این جا ایهام بسیار لطیفی رخ می دهد چرا که بالا بردن پلک او از یک طرف یعنی چشمش را به روی حقیقتی باز کردن که سرنوشت به او گفته است و همچنین ناراحت نشدن از این که نابیناست و از سوی دیگر حتی افتخار کردن بر این امر.
این شعر با قطعه ای تمام می شود که پس از تکرار قطعه ی اول شعر است و بر اهمیت آن می افزاید و می توان درباره ی آن بسیار سخن گفت اما در برابر هم قرار دادن سپاسگذاری و شادمانی تنها کلماتی است که این صحبت ها را آغاز خواهد کرد ، مرد نابینا سپاسگذار نیست گویی نمی توانست این سرنوشت را تغییر دهد و اصلا دقیقا به همین خاطر است که سرنوشت در این شعر با او سخن می گوید پس جایی برای سپاسگذاری نمی بیند این آن چیزی است که باید برای او رخ می داد اما او اکنون از این امر شادمان است و راضی چه خوب که چنین چیزی برای او رخ داده است او باید با رضای تمام این سرنوشت را بپذیرد پلک هایش را بالا ببرد و چشمان تهی و گشاده ی خویش را به همه نشان بدهد.