افتادم از دور زمان بیرون
تنها شدم در سرزمینی سرد
سر بر نکردم از تنی تاریک
مانند خورشیدی که سر بر کرد
…
دامانِ دشتِ بی کران شب
بر بسترِ تارِ کویرم بود
یک آسمانِ بی ستاره سقف
یک راهِ بی پایان مسیرم بود
…
نه فکر می کردم به من آن جا
نه شوقِ از غربت رها گشتن
نه با کسی در بی کسیِ دشت
جنگیدن و از شب جدا گشتن
…
این عین آزادی است در اینجا
پس می توان بی خویشتن سر کرد
در ناکجایی بی زمان آن وقت
بي سرزمین و بی وطن سر کرد
…
پس می توان در تا ابد بودن
با دشتِ تا بی انتها خالی
از این گمانِ زندگی بر گشت
دل کند از این هستیِ پوشالی
…
اسدالله مظفری