مرگ نبود، چرا که من ایستاده بودم
و مرده ها همه، می آرمند
شب نبود، چرا که زنگ ها همه
زبان هایشان را برای خاطر عصر بیرون کشیده بودند
یخبندان نبود ، چرا که بر پوستم
خزیدن باد گرم را احساس می کردم
آتش نبود، چرا که مرمرین پایم
سرمای محراب را در خود می توانست داشت
و اما چون تمامی آنها احساس می شد
شکل هایی که دیده بودم من
برای خاکسپاری ترتیب داده شده
مرا به یاد خودم انداخت
چنانکه زندگیم تراش خورده بود
و در چهارچوبی قاب شده
و نمی توانست بی کلیدی نفس کشد
و قدری، چونان نیمه شب بود،
وقتی که هرچیزی نشان شده بود توقف کرده بود
و فضا هرچه اطرافش را چشم دوخته بود
یا یخبندان های دهشتناک ، اولین بامدادان پاییزی
زمین تپنده را بیهوده ساختند
اما بیشتر همچون آشفتگی بود،بی وقفگی، سرما
، بی بخت واقبالی، یا بحثی
یا حتی گزارشی از سرزمینی
برای خاطر
توجیه نومیدی
ترجمه اسدالله مظفری