نخستین دیدار
هر لحظه که با هم بودیم
یک جشن بود
چونان جشن عید تعمید
تنها دوگانه ما در تمامی دنیا.
بی باک تر ، سبک بال تر از پرواز پرنده ای بودی
بی پروا ، سرسام وار دو پله را در یک آن به پایین دویدی
و مرا از میان یاس های نمناک گذراندی
آن سو تر
به سوی سرزمین خویش بردی
آن سوی آینه
چون شب فراز آمد مشمول موهبتی شدم
دروازه های معبد به رویم گشوده گشت
درخشش نوری ناگهان در تاریکی
و به آهستگی ، بی پردگی در کنار من به پایین لغزید
در حال برخواستن گفتم : “برکت بر تو باد”
و دانستم که دعای خیرم چه گستاخانه بود
تو خوابیدی، گل یاس از روی میز سوی تو کشیده شد
تا پلک هایت را با آبی آسمان ها بساود
و تو لمس او بر پلک هایت را پذیرفتی
و پلک هایت آرام بودند
و دست هایت گرم
و در بلور ، رودهای پرخروش ، کوهستان های بلندا در مه
و دریاهای کف آلود را
نگریستم
همان گوی بلوری که در برگ نخل کف دستانت بود
تو برخاستی و دگرگون ساختی واژگان زبان روزمره ی انسان ها را
و سخن سرشار شد تا با قدرت طنین افکنی
جاری گردد
و واژه ی “تو” معنای تازه ای به خود گرفت
که معنایش مَلِک بود.
چیزهای روزمره بیدرنگ دگرسان گشت
هرچیزی – سبو، تشت
آن گاه آبی ایستاده ، لایه گون در میان ما چونان نگهبانی
قد برافراشت
ما می رفتیم
بی آن که بدانیم کجا
شهرهای بناشده با اعجاز ، در برابرمان گشوده شد
نعنا های وحشی خود را زیر پایمان پراکندند
و پرندگان سفرکنان بالای سر ما پرواز می کردند
و آسمان خود را در برابر چشمان ما گسترد
آن گاه که سرنوشت ما را
چون دیوانه مردی که تیغ صورت تراشیش را در دست داشت
پی می کرد .
ترجمه : الف. مظفری