کسانی هستند که فلسفه را زادهی یونان میدانند و ازاینرو هر چیزی را که فلسفه میگویند در تصور خویش میبایست با آنچه یونانیان باستان میپنداشتند از یک جنس بدانند ، بااینحال همین لفظ را گاه برخی جوامع به کسانی حمل میکنند که از این دیدگاه نمیتوانند فیلسوف شمرده شوند ، کسانی چون کنفوسیوس، لائوتسه ، منسیوس و…در چین و کسانی چون بودا در هند و امام محمد غزالی و سهروردی در ایران . آیا در حقیقت این افراد فیلسوف نبودند و اصلاً لفظ فیلسوف چه چیزی را دربارهی آنها بیان میکند؟ آیا این لفظ نشانهی ارزشمندی و یا برتری یک شخص در حوزهی نظری نسبت به کس دیگری است ؟ و چه اندازه آنهایی که فلسفه را صرفاً غربی مینامند برحقاند ؟
افلاطون بارها در رسالات خود بیان میدارد که از زبان ادبی و آرایه آمیز باید دوری گزید و واضح آشکار باید دربارهی موضوع اندیشید و سخن گفت او این مطلب را از همان ابتدا در رساله آپولوژی یا دفاعیه بیان میدارد و سپس در رسالات دیگر نیز گوشهکنایهای به مطالب ادبی بهعنوان جذبهای الهی یا غیبی و نه امری منطقی و واضح میزند مثل رساله مهمانی و رساله کریتون او حتی رسالاتی که پیشفرضهای زیادی دارند و نمیتوانند از این نظر بر بنیانی بیتردید بناشده باشند را بعد از رساله پارمنیدس خویش که رد نظریهی مثل است مینویسد. افلاطون همچنین در تمثیل غار و چند مورد دیگر نیز اشارهای طعنهآمیز به کارهای تجربی دارد که بهعنوان نمونهی کار یک علم تجربی چیزی جز بررسی سایهها نیست و از حقیقت بسیار دور است.پس افلاطون نمیتواند فلسفه را زبانی مبهم و آرایه آمیز بداند یا آن را آغشته به روشی فلسفی کند و یا آن را دارای پیش فرضی به این معنا بشمرد که میتوان فلسفه را بر امری بنا کرد که آن امر قابلتردید است و میتواند امر دیگری را بهعنوان جانشین آن تصور کرد. این آن چیزی است که از محتوای کلام افلاطون برمیآید.
اما واقعیت نیز همین است که فلسفه جز این چیزی نمیتواند باشد ، فلسفه اگر آغشته به آرایهها و استعارهها باشد نیازمند فلسفهی دیگری است تا چگونگی تفسیر آن مطلب را به ما بگوید و از روش علمی استقرایی بهره ببرد نیز نیازمند فلسفهی دیگری است که به ما بگوید چرا استقرا میتواند یک روش رسیدن به نتیجه باشد بههرحال در هر دو روش هیچ فلسفهای نیست چراکه نیازمند نظریهای بنیانیتر برای توجیه این روشها هستیم و این دور از آن مفهوم فلسفهای است که فعالیتی برای بررسی شناخت ، تفکر دربارهی هستی و استدلال و وحدت و…است و مفهوم فلسفه بهعنوان بنیان علوم که در افلاطون و ارسطو جریان دارد این امر را تائید میکند.
درنتیجه فلسفه هم در آرای خود افلاطون و ارسطو و هم با نظر عقل به معنای اینکه ناگزیر به پذیرش این آرا دربارهی فلسفه هستیم وگرنه فلسفهای وجود نخواهد داشت و تبدیل به ادبیات یا علم میشود ، نشان از مفهومی بدون پیشفرض مبتنی بر روشی غیر استقرایی و علمی و همچنین غیرادبی دارد.
درنتیجه به هر دو جهت هم درونمتنی و هم نظریهای بیرونی نمیتوان سیل بسیاری از فیلسوفان غرب را بهزعم طرفداران غربی بودن فلسفه فیلسوف شمرد ، برای مثال هیوم نظریهای را بنا میکند که مبتنی بر این پیشفرض است که انطباعات اساس هر چیزی هستند او حتی وقتی دربارهی این موضوع فکر میکند که آیا اشیا انطباعات را به وجود میآورند و یا تصورات یا امری کلی و واحد دست از کندوکاو برمیدارد و به سطح خویش برمیگردد چگونه میتوان بدون این پرسش که آیا محسوسات اصلاند یا تصورات و یا امر واحد نظریهای دربارهی امور دیگری چون اصل علیت و یا اصل روابط ساخت ؟ و او حتی در روابط ریاضی چگونه رابطهای را تصور میکند که بهکلی با روابطی که انطباعات باهم دارند متفاوت است ؟ و اشکالات دیگری که مجال این مقاله نیست اما مهم این است که نهتنها هیوم بلکه فیلسوفان دیگری نیز در غرب دچار این پیشفرضها هستند که مقام آنها را بهعنوان فیلسوف دچار تزلزل میکند ، برای مثال زمانی که پوپر میگوید معرفت باید ابطالپذیر باشد گویی از “معرفت ” خاصی سخن میگوید که با آن چیزی که افلاطون از معرفت میگوید بهکلی متفاوت است و این امر را تشریح نمیکند که منظور او چیست ، اصلاً او در پی روشن کردن چه مفهومی است چون تا آن زمان معرفت بههیچعنوان نمیتوانست تغییرپذیر باشد و اصلاً خود تغییرپذیری ردی بر بودن معرفت بود. و یا وقتی باوجودآن همه مشکلات استقرایی که پوپر و فایرابند مطرح میکنند ، کوهن از همان ابتدا در کتاب خویش تودهی عظیم دادههای تاریخی را ردیف میکند تا نشان دهد منظورش از پارادیم چیست ؟ آیا اینها نشانههای فعالیت فلسفی است.
مسلماً بر اساس آنچه گفته آمد این موارد نمیتوانند فلسفه باشند و اینها نیز نمیتوانند در این جایگاه بمانند و حتی وقتی کسانی چون هایدگر و سارتر و یا مارسل و یاسپرس با زبانی پر آرایه و مبهم از امری سخن میگویند چگونه میتوان بهراحتی آنها را به بالاترین مقامهای فلسفی رساند این در حالی است که در میان فیلسوفان ایرانی بسیاری بر این امر واقف بودند که باید سیر استدلالی بدون ابهام روبهجلو رود و حتی اگر منبع آنچه میگویند در ابتدا اشراقی باشد باید امر مبتنی بر استدلال صرف و نه آنهم استقرا یا پیشفرض قابلتغییر را برای بیان آنچه میخواهند بگویند انتخاب کنند و نمونه این امر در ابتدای حکمت الاشراق سهروردی و شواهد الربوبیه صدرالمتالهین دیده میشود. . همچنین طرفداری از استدلال در اشارات و تنبیهات نیز تأییدی بر این امر است بههرحال اینکه گویی این افراد به آن مفهوم فلسفه که افلاطون و ارسطو میگفتند بسیار نزدیکترند تا فیلسوف نماهای غربی.
جالبتر آنکه دشمنان فلسفه در شرق، بسیاری به آن مفهوم مذکور نزدیکترند چرا که دشمنی فلسفه نیز جز از راه فلسفه ممکن نبوده است و این نیز همان اعتراف ارسطوست . برای مثال آنگاهکه بودا پرسشهای متافیزیکی را نادیده میگیرد ، تنها از سر دلخواهی این کار را انجام نمیدهد بلکه دلایلی دارد که این پرسشها بیپاسخ هستند و دلایل او نیز نه بر امری تجربی مبتنیاند و نه صرف زبان ادبی را بهکاربرده است .
به نظر میرسد آنچه اکنون در دانشگاههای ایران دربارهی فلسفه گفته میشود و یا آنچه در کتابها بهعنوان فلسفه آورده میشود در تقابل با مفهوم اساسی فلسفه است که خود آنها ادعای ابتنای این افراد بر این مفهوم رادارند و همچنین حتی انسان را با رسالاتی رو درو میکند ازجمله آنهایی که در متن به آنها اشاره شد و این سؤالات اگر بیپاسخ بمانند یا با پاسخی احتمالی ندیده گرفته شوند دلیلی برای حمل کردن نام فیلسوف بر بسیاری از غربیان نخواهیم داشت. این در حالی است که برخی از آنها همچون راسل در کتاب تاریخ فلسفه غرب خویش ، فیلسوفان اسلامی را شارح ارسطو میدانند و یا اصلاً نگاهی به حکیمان و فیلسوفان شرق نمیاندازند.
درود و سپاس آقای مظفری
خواندنی بود .
به راستی که استدلال بر پایه ی پیش فرض و استقرا همچون استواری ساختمانی بر آب و باد است .