«چهارپاره هشتم»
…
وقتی زمان یک آن توقف کرد
هر ساعت من بی نهایت شد
خورشید من زندانی مغرب
دنیای من مثل قیامت شد
…
من هم در آن جمعیت مبهوت
سوی تو راه افتادم از آن دشت
جایی که هر کس گنگ و سرگردان
انگار دنبال کسی می گشت
…
از خواب خود افتاده ام بیرون
هر جا به دنبال تو می گردم
در توده ای از رنگ و از سایه
از خال و خط باید چه می کردم
…
چون کودکان در خاک ها گشتم
هر ذره خاکی که می افتاد
یاد تو می کردم که یک روزی
بی هیچ کس از من تو کردی یاد
..
مثل مجانین در شب مهتاب
خیره شدم به ماه آبادی
شاید نگاه تو به ماه افتاد
آن وقت تو یاد من افتادی
..
اما چه بی حد درد مهجوری است
وقتی تو هر جایی و من تنها
ای همسفر تا مقصدی از تو
ای هرکجا من بنگرم آن جا
اسدالله مظفری