نشانه های راه
سید قطب علیه الرحمه
جهاد در راه خدا:
امام ابن قیّم، سیر جهاد در اسلام را در کتاب «زاد المعاد»، در فصلی که تحت عنوان «فصل فی ترتیب هدیه مع الکفار و المنافقین من حین بعث الی حین لقی الله عزّ و جلّ» (فصلی در ترتیب سیرهی پیامبر با کافران و منافقان از هنگام بعثت تا زمان لقاءالله) آورده، چنین خلاصه کرده است:
«نخستین چیزی که خداوند تبارک و تعالی به او وحی فرمود، این بود که به نام پروردگارش که آفرید، بخواند. این، سرآغاز نبوت او بود. پس خداوند به او فرمان داد که در خویشتن بخواند و ابلاغ کند، پس با [آیهی] «اقرأ» (بخوان) او را به نبوّت رساند و با [سورهی] «یا ایها المدّثر» (ای جامه به خود پیچیده) او را به رسالت مبعوث فرمود. سپس به او فرمان داد که خویشاوندان نزدیکش را بیم دهد، آنگاه قوم خود را بیم داد، سپس اعراب پیرامونشان را بیم داد، آنگاه تمام اعراب را، و سپس جهانیان را بیم داد. پس سیزده سال پس از نبوت خویش، به دعوت بدون جنگ و جزیه پرداخت و به بازداشتن دست [از جنگ]، شکیبایی و چشمپوشی فرمان داده میشد.
سپس اجازهی هجرت و آنگاه اجازهی قتال به او داده شد. سپس فرمان یافت تا با هر کس که با او میجنگد، بجنگد و از هر کس که از او کناره گرفت و نجنگید، دست باز دارد. سپس فرمان یافت که با مشرکان بجنگد تا دین، یکسره از آنِ خدا گردد…
پس از صدور فرمان جهاد، کافران در برابر او سه دسته بودند: اهل صلح و آتشبس، اهل حرب، و اهل ذمه. پس فرمان یافت که عهدِ اهل عهد و صلح را محترم شمارد و تا زمانی که بر عهد خود استوارند، به آن وفا کند، و اگر از آنان بیم خیانتی داشت، عهدشان را به سویشان بیفکند [و آن را باطل اعلام کند] اما پیش از آنکه آنان را از نقض عهد آگاه سازد، با ایشان نجنگد و فرمان یافت تا با هر کس که عهد خود را شکست، بجنگد…
و هنگامی که سورهی برائت (توبه) نازل شد، حکم همهی این دستهها را بیان نمود: در این سوره فرمان یافت تا با دشمنانش از اهل کتاب بجنگد، تا آنکه جزیه بپردازند یا به اسلام درآیند. و در آن به جهاد با کافران و منافقان و درشتی نمودن با آنان فرمان داده شد. پس با کافران با شمشیر و نیزه جهاد کرد و با منافقان با برهان و زبان. در این سوره همچنین به بیزاری جستن از پیمانهای کافران و به سوی خودشان افکندنِ عهدهایشان فرمان داده شد… و اهل عهد را در این باره سه دسته قرار داد:
دستهای که فرمان به قتال با آنان داد، و ایشان کسانی بودند که عهد خود را شکستند و به آن پایبند نماندند؛ پس با آنان جنگید و بر ایشان پیروز گشت.
و دستهای که پیمانی موقت داشتند، آن را نشکسته بودند و [دشمنان را] علیه او یاری نکرده بودند؛ پس فرمان داد که پیمانشان را تا پایان مدتش به اتمام رساند.
و دستهای که یا پیمانی نداشتند و با او نجنگیده بودند، یا پیمانی مطلق [و نامحدود] داشتند؛ پس فرمان داد که چهار ماه به آنان مهلت دهد و چون [این ماهها] سپری شد، (با آنان بجنگد).
پس عهدشکنان را کُشت، و به آنان که پیمانی نداشتند یا پیمانشان مطلق بود، چهار ماه مهلت داد. و فرمان داد که پیمانِ وفاداران به عهد را تا پایان مدتش به اتمام رساند؛ پس اینان همگی اسلام آوردند و تا پایان مدت پیمانشان بر کفر خود باقی نماندند. و بر اهل ذمه جزیه مقرر فرمود…
در نتیجه، وضعیت کافران در برابر او پس از نزول سورهی برائت بر سه قسم استقرار یافت: جنگجویان با او، اهل عهد، و اهل ذمه… سپس سرانجامِ کارِ اهل عهد و صلح به اسلام کشید و در نتیجه [کافران در برابر او] دو دسته شدند: جنگجویان و اهل ذمه. و جنگجویان با او، از او هراسان بودند. پس مردم روی زمین در برابر او سه دسته گشتند: مسلمانِ مؤمن به او، یا در صلح و امان با او، و یا دشمنِ هراسان از او…
و اما سیرهی او دربارهی منافقان، چنین بود که فرمان یافت تا ظاهرشان را بپذیرد و باطنشان را به خدا واگذارد، و اینکه با علم و برهان با آنان جهاد کند. و فرمان یافت که از آنان روی بگرداند و بر آنان سخت بگیرد، و با سخنی رسا و بلیغ در جانشان نفوذ کند. و از نماز خواندن بر [جنازهی] آنان و ایستادن بر گورهایشان نهی شد، و خبر داد که اگر برایشان آمرزش هم بطلبد، خداوند هرگز آنان را نخواهد بخشید… این بود سیرهی او با دشمنانش از کافران و منافقان.»
از این خلاصهی نیکو از مراحل جهاد در اسلام، ویژگیهایی اصیل و ژرف در مَنهَجِ حرکتیِ این دین آشکار میگردد که شایستهی درنگی طولانی است، اما ما در اینجا تنها میتوانیم به اشاراتی کلّی بسنده کنیم:
ویژگی نخست: واقعگراییِ جدّی در مَنهَج این دین است.
این دین، یک نهضت است که با یک واقعیت بشری روبهرو میشود… و با ابزارهایی متناسب با آن، با این واقعیت مقابله میکند. این نهضت با یک جاهلیتِ اعتقادی و تصوری مواجه است که نظامهایی واقعی و عملی بر پایهی آن استوار گشتهاند و قدرتهای مادی از این نظامها پشتیبانی میکنند. از این رو، نهضت اسلامی با تمام این واقعیت، با آنچه همسنگ آن است، مقابله میکند: با دعوت و روشنگری برای اصلاح باورها و تصورات، و با قدرت و جهاد برای از میان بردن آن نظامها و حاکمیتهایی که بر آن باورها استوارند؛ همان نظامها و قدرتهایی که میان تودههای مردم و اصلاح عقاید و تصورات از راه روشنگری، مانع ایجاد میکنند و آنان را با قهر و گمراهسازی به زیر سلطه کشیده و به بندگی غیر پروردگار جلیلشان وامیدارند. این، نهضتی است که در برابر قدرت مادی، تنها به روشنگری بسنده نمیکند، همانگونه که برای [تحمیل عقیده بر] وجدان افراد، از فشار مادی استفاده نمیکند. این دو رویکرد، در مَنهَج این دین، یکسان است، آن هنگام که برای رهانیدن مردم از بندگی بندگان و درآوردنشان به بندگیِ خدای یگانه به حرکت درمیآید؛ چنان که خواهد آمد.
ویژگی دوم در مَنهَج این دین: واقعگراییِ حرکتیِ آن است.
این دین، یک نهضت مرحلهای است که هر مرحله ابزارهای متناسب با اقتضائات و نیازهای واقعی خود را دارد و هر مرحله، زمینهساز مرحلهی پس از خود میشود. این دین با واقعیت، با نظریههایی انتزاعی مقابله نمیکند، همانگونه که با مراحل گوناگون این واقعیت، با ابزارهایی جامد و انعطافناپذیر رویارو نمیشود.
کسانی که آیات قرآن را برای استشهاد بر مَنهَج این دین در جهاد ذکر میکنند، اما به این ویژگی توجه ندارند و طبیعتِ مراحلی را که این مَنهَج پیموده و ارتباطِ نصوص مختلف با هر یک از این مراحل را درنمییابند، به شدّت دچار خلط [مبحث] شده و چهرهی مَنهَج این دین را به گونهای گمراهکننده میپوشانند و بر این نصوص، اصول و قواعد نهاییای را تحمیل میکنند که ظرفیت آن را ندارد. چرا که آنان هر نصّی را به مثابهی یک نصّ نهایی مینگرند که بیانگر قواعد نهایی در این دین است. و آنان – در حالی که از نظر روحی و عقلی در برابر فشار واقعیتِ یأسآور و پراکندهی مسلمانانی که از اسلام جز نامی برایشان نمانده، شکست خوردهاند – میگویند: «اسلام جز برای دفاع، جهاد نمیکند!». و گمان میکنند با این کار خدمتی بزرگ به این دین میکنند که آن را از مَنهَج خود – یعنی برانداختن همهی طاغوتها از سراسر زمین، بندگی مردم را تنها برای خدا ساختن، و رهانیدنشان از بندگی بندگان و درآوردن به بندگی پروردگار بندگان – تهی سازند!
این کار نه با مجبور ساختنشان به پذیرش عقیدهی اسلام، بلکه با برداشتن موانع از میان آنان و این عقیده صورت میپذیرد؛ پس از درهم شکستن نظامهای سیاسی حاکم، یا مقهور ساختنشان تا آنکه جزیه پرداخته و تسلیم خود را اعلام کنند و راه را میان تودههای مردم و این عقیده باز گذارند تا با آزادی کامل، آن را بپذیرند یا نپذیرند.
و ویژگی سوم آن است که: این حرکت پیوسته و ابزارهای نو شونده، این دین را از قواعد معیّن و اهداف ترسیمشدهاش خارج نمیسازد. این دین – از همان روز نخست – چه آنگاه که خویشان نزدیک را خطاب میکند، یا قریش را، یا تمام اعراب را، و یا جهانیان را، همواره آنان را بر پایهی یک اصل واحد مخاطب قرار میدهد و از آنان میخواهد که به یک هدف واحد نائل آیند، و آن، خالص گردانیدن عبودیت برای خدا و خروج از بندگیِ بندگان است. در این اصل، هیچگونه مسامحه و نرمشی نیست… سپس برای تحقق این هدف واحد، در چارچوب یک نقشهی ترسیمشده با مراحلی مشخص که هر مرحله ابزارهای نو شوندهی خود را دارد، پیش میرود؛ همانگونه که در بند پیشین به آن اشاره کردیم.
و ویژگی چهارم: آن ضابطهمندیِ تشریعیِ روابط میان جامعهی مسلمان و سایر جوامع است – به همان نحوی که در آن خلاصهی نیکویی که از «زاد المعاد» نقل کردیم، به چشم میخورد. این ضابطهمندی بر این اساس استوار است که اسلامِ برای خدا، اصلِ جهانشمولی است که بشریت، یکپارچه، یا باید به سوی آن بازگردد، یا با آن به صلح و مسالمت درآید، به گونهای که با هیچ مانعی – چه نظام سیاسی، چه قدرت مادی – در برابر دعوتش نایستد و راه را میان اسلام و هر فردی باز گذارد تا او با ارادهی مطلق خود، اسلام را برگزیند یا برنگزیند، اما در برابرش مقاومت نکند و با آن نجنگد! پس اگر کسی چنین کند، بر اسلام است که با او بجنگد تا او را بکشد یا آنکه تسلیم خود را اعلام نماید!
و آن شکستخوردگانِ روحی و عقلی که دربارهی «جهاد در اسلام» مینویسند تا این «اتهام» را از اسلام دفع کنند، میان مَنهَج این دین در تصریح به ناپسند شمردنِ اجبار در عقیده، و مَنهَج آن در درهمشکستنِ قدرتهای سیاسیِ مادی که میان مردم و دین حائل میشوند و مردم را به بندگیِ مردم وامیدارند و آنان را از بندگی خدا بازمیدارند، خلط میکنند؛ حال آنکه این دو، امری است که هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند و جای هیچگونه خلط و اشتباهی در آن نیست… به خاطر همین خلط، و پیش از آن به خاطر همان شکست [روحی]! – تلاش میکنند جهاد در اسلام را به آنچه امروز «جنگ دفاعی» مینامند، محدود سازند. در حالی که جهاد در اسلام، امری دیگر است که هیچ ارتباطی با جنگهای امروزی مردم، انگیزههایش، و همچنین چگونگیاش ندارد.
انگیزههای جهاد در اسلام را باید در طبیعتِ خود «اسلام»، نقش آن در این زمین، و اهداف والای آن که خداوند مقرر فرموده و ذکر کرده که این رسول را با این رسالت برای همان اهداف فرستاده و او را خاتم پیامبران و رسالتش را خاتم رسالات قرار داده است، جستجو کرد.
این دین، اعلامیهای عمومی برای آزادسازی «انسان» در «زمین» از بندگی بندگان – و همچنین از بندگی هوای نفسش که خود نوعی بندگیِ بندگان است – میباشد؛ و این کار با اعلان الوهیت خدای یگانه (سبحانه) – و ربوبیت او بر جهانیان – صورت میپذیرد!
اعلان ربوبیتِ انحصاری خداوند بر جهانیان، به معنای انقلابی فراگیر بر حاکمیت بشر در تمام صورتها، شکلها، نظامها و اوضاع آن، و طغیانی کامل علیه هر وضعیتی در سرتاسر زمین است که در آن، حاکمیت به هر شکلی از آنِ بشر باشد… یا به تعبیری مترادف: الوهیت در آن به هر صورتی از آنِ بشر باشد. چرا که حاکمیتی که در آن، بازگشتِ امور به بشر و سرچشمهی قدرتها خودِ بشر باشد، در حقیقت الوهیت بخشیدن به بشر است که برخی از آنان را به جای خدا، برای برخی دیگر به مقام «ربوبیّت» میرساند.
این اعلامیه، به معنای بازپسگیری سلطنتِ غصبشدهی خداوند و بازگرداندن آن به خدا، و طرد غاصبان آن است؛ همانها که با قوانینی از پیشِ خود بر مردم حکومت میکنند و بدینسان، برای مردم در جایگاهِ ربها (ارباب) و مردم برایشان در جایگاهِ بردگان قرار میگیرند… این به معنای درهمشکستنِ پادشاهیِ بشر برای برپایی پادشاهیِ خداوند در زمین است، یا به تعبیر کریمانهی قرآن:
«وَهُوَ الَّذِي فِي السَّمَاءِ إِلَٰهٌ وَفِي الْأَرْضِ إِلَٰهٌ» (اوست آنکه در آسمان خداست و در زمین نیز خداست).
«إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ ۚ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ۚ ذَٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ« (فرمان جز از آنِ خدا نیست؛ امر فرموده که جز او را نپرستید؛ این است دین استوار).
«قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَىٰ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلَا يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللَّهِ ۚ فَإِن تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ» (بگو: ای اهل کتاب، بیایید بر سر سخنی که میان ما و شما یکسان است بایستیم: که جز خدا را نپرستیم و چیزی را با او شریک نگردانیم و برخی از ما، برخی دیگر را به جای خدا به اربابی نگیرد. پس اگر روی گرداندند، بگویید: گواه باشید که ما مسلمانیم).
و پادشاهی خداوند در زمین با این برپا نمیشود که حاکمیت در زمین را مردانی مشخص – یعنی رجال دین – به دست گیرند، آنگونه که در سلطهی کلیسا چنین بود؛ و نه مردانی که از جانب خدایان سخن میگویند، چنان که در آنچه به «تئوکراسی» یا حکومت مقدس الهی شناخته میشود، رایج بود!! – بلکه با حاکمیت یافتن شریعتِ خدا برپا میشود، به گونهای که بازگشتِ امور به خداوند باشد، مطابق آنچه از شریعتِ روشنِ خود مقرر فرموده است.
برپایی پادشاهی خدا در زمین، و برانداختن پادشاهی بشر، و بازپسگیری حاکمیت از دستانِ غاصبانش از میان بندگان و بازگرداندن آن تنها به خدا… و سیادتِ انحصاریِ شریعت الهی و الغای قوانین بشری… همهی اینها تنها با تبلیغ و روشنگری محقق نمیشود، زیرا آنان که بر گردنِ بندگان مسلط شدهاند و حاکمیتِ خدا در زمین را غصب کردهاند، تنها با تبلیغ و روشنگری، از حاکمیت خود دست نمیکشند. وگرنه، کار پیامبران در استقرار دین خدا در زمین چقدر آسان میبود! و این، خلافِ آن چیزی است که از تاریخ پیامبران – صلوات الله و سلامه علیهم – و تاریخ این دین در گذر نسلها میدانیم!
این اعلامیهی عمومی برای آزادسازی «انسان» در «زمین» از هر حاکمیتی جز حاکمیت خدا – که با اعلان الوهیتِ خدای یگانه و ربوبیت او بر جهانیان صورت گرفت – یک اعلامیهی نظری، فلسفی و انفعالی نبود؛ بلکه یک اعلامیهی حرکتی، واقعی و فعال بود. اعلامیهای که میبایست در قالب یک نظام به تحقق عملی میرسید؛ نظامی که با شریعت خدا بر بشر حکومت کند و آنان را بالفعل از بندگیِ بندگان به بندگی خدای یگانه و بیشریک درآورد… از این رو، ناگزیر بود که در کنار شکلِ «بیان» (روشنگری)، شکلِ «حرکت» را نیز به خود گیرد تا با «واقعیت» بشری در تمام ابعادش، با ابزارهایی همسنگ و متناسب با همهی آن ابعاد، رویارو شود.
واقعیت انسانی، دیروز و امروز و فردا، با این دین – به عنوان یک اعلامیهی عمومی برای آزادسازی «انسان» در «زمین» از هر حاکمیتی جز حاکمیت خدا – با موانعی اعتقادی و تصوری، موانعی مادی و واقعی، و موانعی سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، نژادی و طبقاتی، در کنار موانعِ باورهای انحرافی و تصورات باطل، رویارو میشود و این موانع با یکدیگر به شکلی پیچیده و بسیار در هم تنیده، همراه هستند.
اگر «بیان» با باورها و تصورات مقابله میکند، «حرکت» با دیگر موانع مادی رویارو میشود – که در رأس آنها، حاکمیت سیاسیِ استوار بر عوامل اعتقادی-تصوری، نژادی، طبقاتی، اجتماعی و اقتصادیِ پیچیده قرار دارد. و این دو – بیان و حرکت – هر دو با هم با تمامیتِ واقعیت بشری، با ابزارهایی همسنگ با تمام مؤلفههای آن، مقابله میکنند. و هر دو برای به راه افتادن نهضت آزادسازی «انسان» در زمین، لازم و ضروریاند… «انسانِ» کامل، در «زمینِ» کامل… و این نکتهی مهمی است که باید بار دیگر بر آن تأکید کرد!
این دین، اعلامیهای برای آزادسازی انسان عرب نیست! و رسالتی ویژهی اعراب هم نیست! … موضوع آن، «انسان» – نوعِ «انسان» – است و عرصهی آن «زمین»… تمامِ زمین… خداوند (سبحانه) تنها پروردگار اعراب نیست و حتی تنها پروردگار کسانی که به عقیدهی اسلامی ایمان آوردهاند نیز نیست. او «ربّ العالمین» (پروردگار جهانیان) است. و این دین میخواهد «جهانیان» را به سوی پروردگارشان بازگرداند و آنان را از بندگیِ غیر او رها سازد.
بزرگترین نوع بندگی – از نظر اسلام – خضوع بشر در برابر احکام بشری است… و این همان «عبادتی» است که [اسلام] مقرر میدارد که تنها باید برای خدا باشد و هر کس آن را برای غیر خدا به جای آورد، از دین خدا خارج شده، هرچند ادعا کند که بر این دین است. و رسول الله (صلی الله علیه و سلم) به صراحت بیان فرمودند که «تبعیت» در شریعت و حُکم، همان «عبادتی» است که یهود و نصاری به واسطهی آن «مشرک» گشتند و با آنچه از «عبادتِ» خدای یگانه به آن امر شده بودند، مخالفت ورزیدند.
ترمذی – با سند خود – از عدی بن حاتم (رضی الله عنه) روایت میکند که وقتی دعوت رسول الله (صلی الله علیه و سلم) به او رسید، به شام گریخت، چرا که در دوران جاهلیت نصرانی شده بود. سپس خواهرش و گروهی از قومش اسیر شدند. آنگاه رسول الله (صلی الله علیه و سلم) بر خواهرش منّت نهاد و او را آزاد کرد. او به سوی برادرش بازگشت و او را به اسلام و آمدن نزد رسول الله (صلی الله علیه و سلم) ترغیب کرد. مردم از آمدن او سخن میگفتند. پس بر رسول الله (صلی الله علیه و سلم) وارد شد در حالی که بر گردن او – یعنی «عدی» – صلیبی از نقره بود و او (یعنی پیامبر صلی الله علیه و سلم) این آیه را میخواند: «اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ» (آنان عالمان و راهبانشان را به جای خدا به اربابی گرفتند)… [عدی] گوید: پس گفتم: «آنان آنها را عبادت نمیکردند». پیامبر فرمود: «آری! آنان [=علما و راهبان] حلال را بر ایشان حرام کردند و حرام را بر ایشان حلال، و آنان [=مردم] نیز از ایشان پیروی کردند، پس این همان عبادت کردنشان بود.»
تفسیر رسول الله (صلی الله علیه و سلم) از کلام خداوند سبحان، نصّی قاطع است بر اینکه پیروی کردن در شریعت و حکم، همان عبادتی است که انسان را از دین خارج میکند، و همان به اربابی گرفتن برخی بندگان توسط برخی دیگر است؛ امری که این دین برای الغای آن آمده و برای آزادسازی «انسان» در «زمین» از بندگی غیر خدا، اعلان وجود کرده است…
از این رو، اسلام ناگزیر بود که در «زمین» به راه افتد تا «واقعیت» مخالفِ آن اعلامیهی عمومی را – با بیان و حرکت توأمان – از میان بردارد… و ضربات خود را متوجه آن قدرتهای سیاسی کند که مردم را به بندگی غیر خدا وامیدارند – یعنی بر آنان با غیر شریعت و سلطنت خدا حکومت میکنند – و میان مردم و شنیدنِ «بیان» و پذیرش آزادانهی «عقیده» – به گونهای که حاکمیتی متعرض آنان نشود – مانع ایجاد میکنند. و سپس نظامی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی برپا کند که به حرکت آزادسازی اجازه دهد – پس از برانداختن قدرت مسلط، چه سیاسیِ محض باشد، چه آمیخته با نژادپرستی یا طبقهگرایی در درون یک نژاد! – به صورت بالفعل به راه افتد.
هرگز مقصود اسلام این نبوده است که مردم را به پذیرش عقیدهاش وادار کند… اما اسلام صرفاً یک «عقیده» نیست. اسلام، همانگونه که گفتیم، اعلامیهای عمومی برای آزادسازی انسان از بندگیِ بندگان است. پس در گام نخست، هدف آن، برانداختن آن نظامها و حکومتهایی است که بر پایهی حاکمیتِ بشر بر بشر و بندگیِ انسان برای انسان استوار شدهاند… سپس، افراد را بالفعل آزاد میگذارد تا عقیدهای را که میخواهند، با اختیار محض خود برگزینند – پس از برداشته شدن فشار سیاسی از روی آنان و پس از روشنگریِ درخشان برای روحها و عقلهایشان – اما این اختیار، بدان معنا نیست که هوای نفس خود را خدای خویش قرار دهند، یا به انتخاب خود، بندهی بندگان شوند! و برخی، برخی دیگر را به جای خدا به اربابی بگیرند…
نظامی که بر بشر در زمین حکومت میکند، باید قاعدهاش عبودیتِ تنها برای خدا باشد، و این امر با دریافت قوانین تنها از او محقق میشود. آنگاه هر فردی – در سایهی این نظام عمومی – هر عقیدهای را که میخواهد، برگزیند! و اینگونه، «دین» یکسره از آنِ خدا میگردد. یعنی دینونت (فرمانبرداری)، خضوع، تبعیت و عبودیت، همگی از آنِ خدا میشود. مفهومِ «دین» گستردهتر از مفهومِ «عقیده» است. دین، آن مَنهَج و نظامی است که بر زندگی حاکم است. این نظام در اسلام بر عقیده استوار است، اما در کلیت خود، فراگیرتر از عقیده است. در اسلام، ممکن است گروههای متنوعی به مَنهَجِ عمومی آن که بر پایهی عبودیتِ تنها برای خدا استوار است، خاضع باشند، حتی اگر برخی از این گروهها به عقیدهی اسلام نگرویده باشند
کسی که طبیعت این دین را – به شیوهای که گذشت – درک کند، همراه با آن، حتمیتِ حرکت جهادی اسلام در قالب جهاد با شمشیر – در کنار جهاد با بیان – را نیز درک خواهد کرد و درمییابد که این، یک حرکت دفاعی – به معنای تنگ و محدودی که امروز از اصطلاح «جنگ دفاعی» فهمیده میشود – نبوده است، آنگونه که شکستخوردگان در برابر فشارِ واقعیتِ کنونی و در برابر حملات مکرآمیز مستشرقان میخواهند حرکت جهاد در اسلام را تصویر کنند. بلکه جهاد، یک حرکت تهاجمی و پیشرونده برای آزادسازی «انسان» در «زمین» بوده است؛ با ابزارهایی همسنگ با تمام ابعاد واقعیت بشری، و در مراحلی مشخص که هر مرحله، ابزارهای نو شوندهی خود را داشته است.
و اگر ناچار باشیم که حرکت جهادی اسلام را یک حرکت دفاعی بنامیم، باید مفهوم واژهی «دفاع» را تغییر دهیم و آن را «دفاع از خودِ انسان» بدانیم؛ دفاع از انسان در برابر تمام عواملی که آزادیاش را محدود و رهاییاش را مختل میکنند. این عوامل، هم در باورها و تصورات تجلی مییابند و هم در نظامهای سیاسی که بر پایهی موانع اقتصادی، طبقاتی و نژادی استوارند؛ موانعی که در روزگار ظهور اسلام بر تمام زمین حاکم بود و اَشکالی از آن همچنان در جاهلیت کنونی این زمانه نیز حاکم است!
با این توسعه در مفهوم واژهی «دفاع»، میتوانیم با حقیقتِ انگیزههای خیزشِ اسلامی در «زمین» از طریق جهاد، و با خودِ طبیعتِ اسلام، رویارو شویم؛ طبیعتی که همانا اعلامیهای عمومی برای آزادسازی انسان از بندگیِ بندگان، تثبیتِ الوهیتِ خدای یگانه و ربوبیتِ او بر جهانیان، درهمشکستنِ پادشاهیِ هوای نفسِ بشری در زمین، و برپایی پادشاهیِ شریعت الهی در عالمِ انسان است.
اما تلاش برای یافتنِ توجیهات دفاعی برای جهاد اسلامی، با مفهومِ تنگ و مدرنِ«جنگ دفاعی»، و تلاش برای یافتنِ مستنداتی برای اثبات اینکه وقایع جهاد اسلامی صرفاً برای دفع تجاوز قدرتهای همسایه به «میهن اسلامی»بوده است – که از نظر برخی، همان جزیرةالعرب است – تلاشی است که از درکِ اندک نسبت به طبیعت این دین و ماهیتِ نقشی که برای ایفای آن در زمین آمده است، حکایت دارد. همچنین این تلاش، نشان از شکستخوردگی در برابر فشارِ واقعیتِ کنونی و در برابر حملهی مکرآمیز استشراقی به جهاد اسلامی است!
راستی، اگر ابوبکر، عمر و عثمان – رضی الله عنهم – از تجاوز روم و فارس به جزیره [العرب] ایمن میبودند، آیا آنگاه از پیشراندنِ موج اسلام به کرانههای زمین دست میکشیدند؟ و چگونه میتوانستند این موج را به پیش برانند، در حالی که در برابر دعوت، آن موانع مادی از قبیل نظامهای سیاسی دولت، و نظامهای نژادی و طبقاتیِ جامعه، و نظامهای اقتصادیِ برآمده از ملاحظات نژادی و طبقاتی قرار داشت، که قدرتِ مادی دولت نیز از آنها حمایت میکرد؟!
این سادهلوحی است که انسان، دعوتی را تصور کند که آزادسازی انسان – نوعِ انسان – را در «زمین» – کلِّ زمین – اعلام میکند… و سپس در برابر این موانع بایستد و تنها با زبان و بیان با آنها جهاد کند! … آری، آنگاه با زبان و بیان جهاد میکند که راه میان آن و افراد، باز باشد و بتواند آزادانه آنان را خطاب کند و آنان نیز از بندِ تمامِ آن تأثیرات رها باشند… در اینجاست که «لا اکراهَ فی الدّین» (هیچ اجباری در دین نیست)… اما هنگامی که آن موانع و تأثیرات مادی وجود دارد، ناگزیر باید ابتدا آنها را با زور از میان برداشت تا بتوان قلب و عقل انسان را، در حالی که از این غل و زنجیرها رهاست، مورد خطاب قرار داد!
جهاد، ضرورتی برای دعوت است، اگر اهداف آن، اعلانِ آزادسازیِ انسان، به عنوان یک اعلامیهی جدی باشد که با واقعیتِ فعلی، با ابزارهایی همسنگِ همهی جوانب آن رویارو میشود و تنها به بیانِ فلسفی و نظری بسنده نمیکند! چه «میهن اسلامی» – و با تعبیر صحیح اسلامی: دارالاسلام – امن باشد، چه از سوی همسایگانش مورد تهدید باشد. زیرا اسلام هنگامی که در پی صلح است، آن صلحِ ارزانقیمت را که تنها به معنای امنیتِ قطعهی خاکی باشد که اهلش به عقیدهی اسلامی گرویدهاند، نمیخواهد. بلکه صلحی را میخواهد که در آن «دین» یکسره از آنِ خدا باشد؛ یعنی بندگی همهی مردم در آن، برای خدا باشد و در آن، مردم، برخی، برخی دیگر را به جای خدا به اربابی نگیرند.
و معیار، مراحلِ نهاییای است که حرکت جهادی در اسلام به امر خداوند به آن رسید، نه روزهای آغازین دعوت و نه ایامِ میانی آن. این مراحل، آنگونه که امام ابن قیّم میگوید، چنین به پایان رسید: «…پس وضعیت کافران در برابر او پس از نزول سورهی برائت بر سه قسم استقرار یافت: جنگجویان با او، اهل عهد، و اهل ذمه… سپس سرانجامِ کارِ اهل عهد و صلح به اسلام کشید و در نتیجه [کافران] دو دسته شدند: جنگجویان و اهل ذمه. و جنگجویان با او، از او هراسان بودند… پس مردم روی زمین در برابر او سه دسته گشتند: مسلمانِ مؤمن به او، مسالمِ در امان با او (که همان اهل ذمه هستند، چنانکه از جملهی پیشین فهمیده میشود)، و دشمنِ هراسان. »
اینها مواضعی منطقی و منطبق با طبیعت این دین و اهداف آن است؛ نه آنگونه که شکستخوردگان در برابر واقعیت کنونی و در برابر حملهی مکرآمیز مستشرقان میفهمند!
و خداوند مسلمانان را از قتال در مکه و در اوایل هجرت به مدینه، باز داشت… و به مسلمانان گفته شد: «کُفُّوا أَیْدِیَکُمْ وَأَقِیمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّکَاةَ…» (دستهای خود را [از جنگ] باز دارید و نماز را بر پا دارید و زکات را بپردازید…). سپس به آنان اجازه داده شد و به ایشان گفته شد: «أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ نَصْرِهِمْ لَقَدِیرٌ…» (به کسانی که جنگ بر آنان تحمیل شده، به سبب آنکه مورد ستم قرار گرفتهاند، اجازهی [جهاد] داده شد و خداوند بر یاری آنان تواناست…). سپس پس از آن، قتال بر آنان علیه کسی که با آنان میجنگید – و نه کسی که نمیجنگید – واجب گشت و به ایشان گفته شد: «وَقَاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَکُمْ…» (و در راه خدا با کسانی که با شما میجنگند، بجنگید…). سپس بر آنان قتال با تمامِ مشرکان واجب گردید و به ایشان گفته شد: «وَقَاتِلُوا الْمُشْرِکِینَ کَافَّةً کَمَا یُقَاتِلُونَکُمْ کَافَّةً…» (و با همهی مشرکان بجنگید، همانگونه که آنان با همهی شما میجنگند…) و به آنان گفته شد: «قَاتِلُوا الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلَا بِالْیَوْمِ الْآخِرِ… حَتَّىٰ یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَن یَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ» (با کسانی از اهل کتاب که به خدا و روز بازپسین ایمان ندارند… بجنگید تا با خواری به دست خود جزیه بپردازند).
پس قتال – آنگونه که امام ابن قیّم میگوید – ابتدا حرام بود، سپس به آن اجازه داده شد، سپس به جنگ با کسی که آغازگر جنگ بود، فرمان داده شد، و آنگاه به جنگ با همهی مشرکان، فرمان داده شد.
جدّیتِ آشکار در نصوص قرآن کریم و احادیث نبوی که به جهاد ترغیب میکنند، و جدّیتِ وقایع جهادی در صدر اسلام و در بخش طولانیای از تاریخ آن؛ این جدّیتِ روشن، مانع از آن میشود که آن تفسیری که شکستخوردگان در برابر فشارِ واقعیتِ کنونی و در برابر حملهی مکرآمیز استشراقی به جهاد اسلامی ترویج میکنند، به ذهن خطور کند!
چه کسی است که کلام خداوند سبحان و سخن رسولش (صلی الله علیه و سلم) را در این باره بشنود و وقایع جهاد اسلامی را دنبال کند، و سپس گمان برد که این، امری عارضی و مقیّد به شرایطی گذراست که میآیند و میروند و در مرزهای دفاع برای تأمین حدود و ثغور متوقف میشود؟!
خداوند در نخستین آیاتی که در آن به مؤمنان اجازهی قتال داد، برایشان روشن ساخت که سنتِ دائمی و اصیل در طبیعت این زندگی دنیا آن است که مردم، برخی، برخی دیگر را دفع کنند تا فساد از زمین برطرف شود: «أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ نَصْرِهِمْ لَقَدِیرٌ. الَّذِینَ أُخْرِجُوا مِن دِیَارِهِم بِغَیْرِ حَقٍّ إِلَّا أَن یَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ ۗ وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُم بِبَعْضٍ لَّهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِیَعٌ وَصَلَوَاتٌ وَمَسَاجِدُ یُذْکَرُ فِیهَا اسْمُ اللَّهِ کَثِیرًا…» (به کسانی که جنگ بر آنان تحمیل شده، به سبب آنکه مورد ستم قرار گرفتهاند، اجازهی [جهاد] داده شد و خداوند بر یاری آنان تواناست. همان کسانی که به ناحق از خانههایشان رانده شدند، جز آنکه میگفتند: پروردگار ما خداست. و اگر خداوند بعضی از مردم را به وسیله بعضی دیگر دفع نمیکرد، دیرها و کلیساها و کنیسهها و مساجدی که نام خدا در آنها بسیار برده میشود، ویران میگشت…).
پس این، یک سنتِ دائمی است، نه یک حالتِ عارضی. سنت دائمی این است که حق و باطل در این زمین، با هم همزیستی نمیکنند. و هرگاه اسلام با آن اعلامیهی عمومیاش برای برپایی ربوبیت خداوند برای جهانیان و آزادسازی انسان از بندگی بندگان، قیام کند، غاصبانِ حاکمیت خدا در زمین، به او یورش میبرند و هرگز با او از درِ صلح درنمیآیند. و او نیز به همین ترتیب، به حرکت درمیآید تا بر آنان بتازد و ویرانشان سازد تا مردم را از زیر سلطهی آنان خارج کند و از «انسان» در «زمین»، آن سلطهی غاصبانه را دفع نماید… این، یک حالت دائمی است که به موجب آن، حرکتِ جهادیِ آزادیبخش، متوقف نمیشود تا آنکه «دین» یکسره از آنِ خدا گردد.
دست نگه داشتن از قتال در مکه، تنها مرحلهای در یک نقشهی بلندمدت بود. در اوایل هجرت نیز چنین بود. آنچه جامعهی مسلمان را در مدینه، پس از دورهی نخست، به حرکت وامیداشت، صرفاً تأمین امنیت مدینه نبود. امنیت مدینه یک امر ضروری است، اما هدف نهایی نیست… امنیت، وسیلهای برای حرکت و خیزش، و تأمینکنندهی پایگاهِ خیزش است، برای آزادسازی «انسان» و برطرف کردن موانعی که خودِ «انسان» را از حرکت بازمیدارد!
دست نگه داشتنِ مسلمانان از جهاد با شمشیر در مکه، قابل فهم است؛ زیرا در مکه، آزادی تبلیغ برای دعوت تضمین شده بود. صاحب دعوت (صلی الله علیه و سلم)، به یمنِ حمایتِ شمشیرهای بنیهاشم، این قدرت را داشت که دعوت خود را آشکارا ابلاغ کند و با آن، گوشها، عقلها و قلبها را خطاب قرار دهد و با آن با افراد مواجه شود… در آنجا یک قدرتِ سیاسیِ سازمانیافته وجود نداشت که او را از ابلاغ دعوت بازدارد، یا افراد را از شنیدنِ سخن او منع کند! پس در این مرحله، ضرورتی برای استفاده از زور وجود نداشت؛ علاوه بر دلایل دیگری که شاید در آن مرحله وجود داشت. من این دلایل را در کتاب «فی ظلال القرآن» در تفسیر آیهی: «أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ قِیلَ لَهُمْ کُفُّوا أَیْدِیَکُمْ وَأَقِیمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّکَاةَ…» از سورهی نساء، خلاصه کردهام. و ایرادی ندارد که بخشی از آن خلاصه را در اینجا بیاورم:
«شاید به این دلیل بود که دورهی مکی، دورهی تربیت و آمادگی بود، در محیطی معین، برای قومی معین، و در شرایطی معین. و از اهداف تربیت و آمادگی در چنین محیطی، تربیتِ نفسِ فرد عرب بر شکیبایی در برابر چیزی بود که معمولاً بر آن شکیبا نبود، یعنی ستم بر شخص او یا بر کسانی که به او پناه میآوردند، تا از شخصیتپرستی رها شود و از «خود» مجرّد گردد و دیگر «خودش» و پناهندگان به او، محور زندگی و انگیزهی حرکتش نباشند. همچنین تربیت او بر کنترل روانش بود، تا با اولین محرک – آنچنان که طبیعتش بود – برانگیخته نشود و با اولین عامل تحریک، هیجانزده نگردد، تا اعتدال در طبع و حرکتش پدید آید. و نیز تربیت او بر پیروی از یک جامعهی سازمانیافته که دارای رهبری است و در هر امری از امور زندگی به آن رجوع میکند و جز بر اساس فرمان آن عمل نمینماید – هرچند با مألوفات و عاداتش مخالف باشد – و این، سنگبنای آمادهسازی شخصیت عرب برای ایجاد «جامعهی مسلمانِ» خاضع در برابر رهبریِ جهتدهنده، و مترقی و متمدن بود، نه جامعهای وحشی یا قبیلهای!
و شاید به این دلیل نیز بود که دعوتِ مسالمتآمیز، در محیطی مانند محیط قریش که دارای غرور و شرافت بود، مؤثرتر و نافذتر بود. چه بسا جنگیدن با آنان – در آن مرحله – آنان را به لجاجت بیشتر وامیداشت و به ایجاد کینههای خونین جدیدی همچون کینههای معروف عرب – که جنگهای داحس و غبراء و جنگ بسوس را برای سالهای طولانی شعلهور ساخت و قبایلی را به کلی نابود کرد – منجر میشد. و این کینههای جدید در ذهن و خاطرهی آنان با اسلام گره میخورد و دیگر هرگز آرام نمیگرفت و اسلام از یک دعوت و دین، به کینهتوزیها و انتقامهایی تبدیل میشد که جهتگیری اصلیاش در همان ابتدا فراموش میگشت و دیگر هرگز به یاد آورده نمیشد!
و شاید به این دلیل نیز بود که از ایجاد جنگ و کشتار در داخل هر خانه پرهیز شود. زیرا یک قدرت حکومتیِ عمومی وجود نداشت که مؤمنان را شکنجه و آزار دهد، بلکه این کار به سرپرستانِ هر فرد واگذار شده بود که او را شکنجه و آزار دهند و «تأدیب» کنند! معنای اجازهی قتال – در چنین محیطی – این بود که در هر خانه یک جنگ و کشتار به پا شود… آنگاه گفته شود: «این است اسلام!» و البته این سخن گفته شد، حتی زمانی که اسلام به دست نگه داشتن از قتال فرمان میداد! تبلیغات قریش در موسم حج در میان اعرابِ آمده برای حج و تجارت این بود که: «محمد میان پدر و فرزند جدایی میافکند»، علاوه بر آنکه میان قوم و قبیلهاش جدایی انداخته است! حال چه میشد اگر علاوه بر این، فرزند را به کشتن پدر و وابسته را به کشتن سرپرست فرمان میداد… در هر خانه و در هر محله؟
و شاید به این دلیل نیز بود که خداوند میدانست بسیاری از همان معاندانی که مسلمانانِ نخستین را به خاطر دینشان آزار میدادند و آنان را شکنجه و اذیت میکردند، خودشان روزی از سربازان اسلام خواهند شد… مگر عمر بن خطاب جزو آنان نبود؟!
و شاید به این دلیل نیز بود که غیرت عربی، در یک محیط قبیلهای، عادت داشت که برای مظلومی که آزار را تحمل میکند و عقبنشینی نمیکند، به جوش آید! به ویژه اگر این ستم بر بزرگان و کریمانشان روا داشته میشد. و پدیدههای بسیاری رخ داد که درستی این دیدگاه را – در آن محیط – ثابت میکند؛ ابندُغُنّه راضی نشد که ابوبکر – که مردی کریم بود – مهاجرت کند و از مکه خارج شود و این را ننگی بر دامان عرب میدید و به او پناه و حمایت خود را عرضه کرد… و آخرین این پدیدهها، شکستن پیماننامهی محاصرهی بنیهاشم در شِعب ابیطالب بود، پس از آنکه گرسنگی بر آنان طولانی و محنتشان شدید شد… اما در جوامع و «تمدنهای» قدیمی که به خواری خو گرفتهاند، چه بسا سکوت در برابر آزار، مایهی تمسخر و تحقیر از سوی جامعه، و بزرگداشتِ آزاردهندهی ستمگر و متجاوز گردد!
و شاید به این دلیل نیز بود که در آن زمان، تعداد مسلمانان اندک بود و در مکه محصور بودند، زیرا دعوت هنوز به سایر نقاط جزیره نرسیده بود یا اخبارش به صورت پراکنده رسیده بود، و قبایل در برابر یک درگیری داخلی میان قریش و برخی فرزندانش، موضع بیطرفی اتخاذ کرده بودند تا ببینند سرانجامِ کار به کجا میکشد. در چنین حالتی، ممکن بود آن نبرد محدود، به کشته شدن گروه اندک مسلمانان بینجامد – حتی اگر چندین برابر خودشان را میکشتند – و شرک باقی بماند و جامعهی مسلمان محو گردد و نظامی برای اسلام در زمین برپا نشود و موجودیتِ واقعی نیابد. حال آنکه اسلام، دینی است که آمده است تا یک برنامهی زندگی و یک نظامِ واقعی و عملی برای حیات باشد.»
و اما در مدینه – در اوایل هجرت – پیمانی که رسول الله (صلی الله علیه و سلم) با یهودیانِ آنجا و با باقیماندهی مشرکان عرب در آن شهر و اطرافش منعقد کرد، شرایطی بود که طبیعتِ آن مرحله نیز ایجاب میکرد…
نخست: زیرا میدانی برای تبلیغ و بیان فراهم بود که هیچ قدرت سیاسی در برابرش نمیایستاد تا مانع آن شود و میان مردم و آن حائل گردد. همگان، دولت نوین اسلامی و رهبری رسول الله (صلی الله علیه و سلم) را در ادارهی امور سیاسی آن به رسمیت شناخته بودند. در پیماننامه تصریح شده بود که هیچیک از آنان حق ندارد پیمان صلحی منعقد کند یا جنگی برپا نماید، یا رابطهای خارجی برقرار سازد، مگر با اجازهی رسول الله (صلی الله علیه و سلم). و آشکار بود که قدرت حقیقی در مدینه، در دست رهبری مسلمانان است. پس میدان برای دعوت باز بود و مانعی میان مردم و آزادی عقیده وجود نداشت.
دوم: زیرا رسول الله (صلی الله علیه و سلم) میخواست در آن مرحله، خود را برای [مقابله با] قریش فارغ سازد؛ قریشی که مخالفتش با این دین، سنگ راه و مانعی بزرگ در برابر دیگر قبایلی بود که در حالت انتظار به سر میبردند تا ببینند سرانجامِ کار میان قریش و برخی فرزندانش به کجا میکشد! از این رو، رسول الله (صلی الله علیه و سلم) به اعزام گروههای نظامی (سرایا) شتافت، و نخستین پرچمی که برافراشت، برای حمزة بن عبدالمطلب در ماه رمضان، در هفتمین ماه پس از هجرت بود.
سپس این اعزامها در نهمین ماه، سیزدهمین ماه، و شانزدهمین ماه ادامه یافت. سپس در هفدهمین ماه، در ماه رجب، گروه عبدالله بن جحش اعزام شد که نخستین نبردی بود که در آن قتال و کشتار رخ داد. این واقعه در ماه حرام روی داد و همان بود که آیات سورهی بقره دربارهاش نازل شد: «یَسْأَلُونَکَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرَامِ قِتَالٍ فِیهِ ۖ قُلْ قِتَالٌ فِیهِ کَبِیرٌ ۖ وَصَدٌّ عَن سَبِیلِ اللَّهِ وَکُفْرٌ بِهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِخْرَاجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَکْبَرُ عِندَ اللَّهِ ۚ وَالْفِتْنَةُ أَکْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ ۗ وَلَا یَزَالُونَ یُقَاتِلُونَکُمْ حَتَّىٰ یَرُدُّوکُمْ عَن دِینِکُمْ إِنِ اسْتَطَاعُوا…» (از تو دربارهی جنگ در ماه حرام میپرسند؛ بگو: «جنگ در آن، [گناهی] بزرگ است؛ اما بازداشتن از راه خدا و کفر ورزیدن به او و [بازداشتن از] مسجدالحرام و بیرون راندن اهلش از آن، نزد خدا بزرگتر است؛ و فتنه [شرک] از کشتار بزرگتر است». و آنان پیوسته با شما میجنگند تا اگر بتوانند، شما را از دینتان بازگردانند…).
سپس غزوه بدر کبری در رمضان همان سال روی داد و سورهی انفال دربارهی آن نازل گشت.
نگریستن به این موقعیت از خلالِ شرایط و واقعیات، هیچ مجالی برای این سخن باقی نمیگذارد که «دفاع» با مفهوم تنگ و محدودش، قاعدهی حرکت اسلامی بوده است، آنگونه که شکستخوردگان در برابر واقعیت کنونی و در برابر حملهی مکرآمیز استشراقی میگویند!
آنان که برای یافتن دلایلِ صرفاً دفاعی برای حرکتِ خیزش اسلامی دست و پا میزنند، تحت تأثیر حملهی استشراقی قرار گرفتهاند؛ آن هم در زمانی که دیگر برای مسلمانان شوکت و قدرتی باقی نمانده، بلکه دیگر برایشان اسلامی نیز نمانده است – مگر کسانی که خداوند آنان را حفظ کرده، همانها که بر تحققِ اعلامیهی عمومی اسلام برای آزادسازی «انسان» در «زمین» از هر سلطنتی جز سلطنت خدا اصرار میورزند تا دین یکسره از آنِ خدا باشد – پس [این شکستخوردگان] در پیِ یافتن توجیهات اخلاقی و صوری (مبررات أدبیة) برای جهاد در اسلام برمیآیند!
حال آنکه خیزش اسلامی نیازی به توجیهات صوری، فراتر از همان توجیهاتی که نصوص قرآنی بیان داشتهاند، ندارد:
«فَلْیُقَاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ الَّذِینَ یَشْرُونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا بِالْآخِرَةِ… وَمَا لَکُمْ لَا تُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفِینَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَاءِ وَالْوِلْدَانِ… الَّذِینَ آمَنُوا یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ ۖ وَالَّذِینَ کَفَرُوا یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ الطَّاغُوتِ فَقَاتِلُوا أَوْلِیَاءَ الشَّیْطَانِ ۖ إِنَّ کَیْدَ الشَّیْطَانِ کَانَ ضَعِیفًا.» (النساء: ۷۴-۷۶)
(پس آنان که زندگی دنیا را به آخرت میفروشند، باید در راه خدا بجنگند… شما را چه شده که در راه خدا و [برای نجات] مردان و زنان و کودکان مستضعف نمیجنگید؟… کسانی که ایمان آوردهاند، در راه خدا میجنگند و آنان که کفر ورزیدهاند، در راه طاغوت میجنگند؛ پس با یاران شیطان بجنگید که نیرنگ شیطان، همواره ضعیف بوده است.)
«قُل لِّلَّذِینَ کَفَرُوا إِن یَنتَهُوا یُغْفَرْ لَهُم مَّا قَدْ سَلَفَ… وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّىٰ لَا تَکُونَ فِتْنَةٌ وَیَکُونَ الدِّینُ کُلُّهُ لِلَّهِ…»(الأنفال: ۳۸-۳۹)
(به کافران بگو اگر باز ایستند، گذشتهشان آمرزیده میشود… و با آنان بجنگید تا فتنهای [شرکی] بر جای نماند و دین، یکسره از آنِ خدا گردد…)
«قَاتِلُوا الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلَا بِالْیَوْمِ الْآخِرِ… مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ حَتَّىٰ یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَن یَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ…» (التوبة: ۲۹)
(با کسانی از اهل کتاب که به خدا و روز بازپسین ایمان ندارند… بجنگید تا با خواری به دست خود جزیه بپردازند…)
اینها توجیهاتی است برای تثبیت الوهیت خدا در زمین، تحقق مَنهَج او در زندگی مردم، تعقیب شیاطین و برنامههای شیطانی، و درهم شکستن سلطنت بشری که مردم را به بندگی خود میکشاند؛ حال آنکه مردم، بندگانِ تنها خدایند و روا نیست که هیچیک از بندگانش با سلطنتی از جانب خود و شریعتی برآمده از هوا و هوس و رأی خویش بر آنان حکومت کند! این، به همراهِ تثبیت اصلِ «لا اکراه فی الدین»، کافی است… یعنی، هیچ اجباری بر پذیرش عقیده نیست، البته پس از خروج از زیر سلطهی بندگان و پس از اقرار به این اصل که سلطنت، یکسره از آنِ خداست یا به این اعتبار، دین یکسره از آن خداست.
اینها توجیهاتِ آزادسازیِ عمومیِ انسان در زمین است؛ با خارج ساختن مردم از بندگیِ بندگان به بندگی خدای یگانه و بیشریک… این توجیهات در جانِ مجاهدانِ مسلمان حاضر و متبلور بود. از هیچیک از آنان نپرسیدند که چه چیز تو را برای جهاد بیرون آورده و او در پاسخ بگوید: «آمدهایم تا از میهنِ در معرض تهدیدمان دفاع کنیم!» یا «آمدهایم تا تجاوز فارس و روم را از خودمان دفع کنیم!» یا «آمدهایم تا قلمرو خود را گسترش دهیم و غنیمت بیشتری به دست آوریم!»
آنان همان چیزی را میگفتند که رِبعی بن عامر، و حُذَیفة بن مِحصَن، و مُغیرة بن شُعبه، همگی به رستم، فرمانده سپاه فارس در قادسیه، گفتند؛ آنگاه که رستم در سه روز پیاپی پیش از نبرد، یکبهیک از آنان میپرسید: «چه چیز شما را به اینجا آورده؟» و پاسخ چنین بود:
«خداوند ما را برانگیخت تا هر که را بخواهد، از بندگیِ بندگان به بندگیِ خدای یگانه، و از تنگیِ دنیا به فراخیِ آن، و از ستمِ ادیان به عدالت اسلام، برهانیم… پس پیامبرش را با دین خود به سوی آفریدگانش فرستاد. هر کس آن را از ما پذیرفت، ما نیز او را میپذیریم و از او بازمیگردیم و او را با سرزمینش وا میگذاریم. و هر کس سر باز زد، با او میجنگیم تا به بهشت یا پیروزی دست یابیم.»
یک توجیه و محرک ذاتی در خودِ طبیعت این دین، در اعلامیهی عمومیاش، و در مَنهَجِ واقعگرایانهاش برای رویارویی با واقعیت بشری وجود دارد؛ رویارویی با ابزارهایی همسنگ، در مراحلی مشخص و با وسایلی نو شونده… و این محرک ذاتی، از همان ابتدا وجود دارد – حتی اگر خطر تهاجم به سرزمین اسلامی و مسلمانانِ ساکن در آن نیز وجود نداشته باشد. این، محرکی است که در طبیعتِ مَنهَج و واقعگراییاش و در طبیعتِ موانعِ عملی در جوامع بشری نهفته است… نه صرفاً در شرایط دفاعیِ محدود و موقت!
و همین کافی است که یک مسلمان، با جان و مالش برای جهاد خارج شود؛ «فی سبیل الله»… در راه این ارزشها که از پسِ آن، هیچ غنیمت شخصی عاید خودش نمیشود و هیچ غنیمت شخصی نیز او را به میدان نمیآورد.
مسلمان، پیش از آنکه برای جهاد به میدان نبرد برود، در درونِ خود، نبردِ «جهاد اکبر» را با شیطان، با هوا و هوس و شهواتش، با طمعها و امیالش، با منافع خود و منافع قبیله و قومش، با هر پرچمی جز پرچم اسلام، و با هر انگیزهای جز بندگی خدا و تحقق سلطنت او در زمین و طردِ سلطنت طاغوتهایی که حاکمیت خدا را غصب کردهاند، به پایان رسانده است.
آنان که برای جهاد اسلامی در «حمایت از میهن اسلامی» به دنبال توجیه میگردند، شأنِ «مَنهَج» را پایین میآورند و آن را پستتر از «میهن» میانگارند. این، نگاه اسلام به این مفاهیم نیست. این نگاهی نوظهور و بیگانه با حس اسلامی است. عقیده، مَنهَجی که عقیده در آن متبلور میشود، و جامعهای که این مَنهَج بر آن حاکم است، اینها تنها ارزشهای دارای اعتبار در حس اسلامی هستند. اما سرزمین – به خودیِ خود – هیچ اعتبار و وزنی ندارد! هر ارزشی که سرزمین در تصور اسلامی دارد، از حاکمیت مَنهَج و سلطنت خداوند در آن سرچشمه میگیرد، که بدین ترتیب، آن سرزمین، پایگاهِ عقیده، مزرعهی مَنهَج، «دارالاسلام»، و نقطهی خیزش برای آزادسازی «انسان» میگردد.
حقیقت این است که حمایت از «دارالاسلام»، حمایت از عقیده، مَنهَج، و جامعهای است که مَنهَج بر آن حاکم است. اما این خودِ هدف نهایی نیست و حمایت از آن، غایتِ حرکت جهادی اسلامی نیست. حمایت از آن، وسیلهای است برای برپایی پادشاهی خداوند در آن، و سپس، تبدیل آن به پایگاهی برای خیزش به سوی تمامِ زمین و تمامِ نوع انسان. زیرا نوع انسان، موضوع این دین، و زمین، عرصهی پهناور آن است!
و همانگونه که پیشتر گفتیم، در برابرِ حرکتِ مکتب الهی، موانع مادی از سوی حاکمیت دولت، نظام جامعه و شرایط محیطی، قد علم میکنند… و اینها همه همان چیزهایی هستند که اسلام برای درهم شکستنشان با زور به حرکت درمیآید، تا راه برای رویاروییاش با فردفردِ مردم باز شود؛ تا وجدانها و اندیشههایشان را، پس از آزادسازی از این غل و زنجیرهای مادی، مورد خطاب قرار دهد و پس از آن، آزادی اختیار را برایشان باقی گذارد.
مبادا حملات مستشرقان بر اصل «جهاد» ما را بفریبد یا به هراس افکند، و مبادا فشارِ واقعیت و سنگینی آن در ترازوی قوای جهانی، بر دوش ما سنگینی کند، که آنگاه در پیِ یافتن توجیهاتِ صوری برای جهاد اسلامی، خارج از طبیعت این دین و در شرایطِ دفاعیِ موقت برآییم؛ حال آنکه جهاد، چه آن شرایط میبود و چه نمیبود، در مسیر خود به حرکت درمیآمد!
و هنگامی که واقعیت تاریخی را مرور میکنیم، نباید از ملاحظات ذاتیِ نهفته در طبیعت این دین، اعلامیهی عمومیاش و مَنهَج واقعگرایانهاش غافل شویم و نباید آنها را با اقتضائاتِ دفاعیِ موقت، خلط کنیم.
آری، این دین ناگزیر بود که از خود در برابر مهاجمان دفاع کند؛ زیرا صرفِ وجودش به شکلِ یک اعلامیهی عمومی برای ربوبیت خدا بر جهانیان و آزادسازی انسان از بندگی غیر خدا، و تجسمِ این وجود در یک تجمعِ سازمانیِ نهضتی تحت رهبریای جدید و غیر از رهبریهای جاهلیت، و تولدِ یک جامعهی مستقل و متمایز که برای هیچ بشری حاکمیت قائل نیست زیرا حاکمیت در آن تنها از آنِ خداست… صرفِ وجود این دین در این قالب، لاجرم جوامع جاهلیِ پیرامونش را که بر پایهی بندگی بندگان استوارند، وامیدارد تا برای دفاع از بقای خود، برای درهم کوبیدن آن تلاش کنند. و جامعهی نوین نیز ناگزیر باید برای دفاع از خود به حرکت درآید.
این شرایطی گریزناپذیر است که با خودِ میلاد اسلام زاده میشود. این نبردی است که بر اسلام تحمیل شده و در ورود به آن، اختیاری ندارد. این، نبردی طبیعی میان دو موجودیتی است که همزیستیشان برای مدتی طولانی ناممکن است.
همهی اینها حق است… و بر اساس این نگاه، اسلام ناگزیر است که از وجود خود دفاع کند و ناگزیر است که وارد یک نبردِ دفاعیِ تحمیلی شود…
اما حقیقتی دیگر، و بسیار اصیلتر از این حقیقت، وجود دارد… و آن این است که از طبیعتِ خودِ وجود اسلامی است که از همان ابتدا رو به جلو حرکت کند، برای نجات «انسان» در «زمین» از بندگی غیر خدا. و ممکن نیست که در مرزهای جغرافیایی متوقف شود، یا در چارچوب مرزهای نژادی منزوی گردد، و «انسان»… نوعِ انسان… را در «زمین»… کلِّ زمین… در شرک و فساد و بندگیِ غیر خدا رها کند!
ممکن است روزی بر اردوگاههای دشمنِ اسلام بگذرد که ترجیح دهند به اسلام حمله نکنند، به شرط آنکه اسلام نیز آنان را رها کند تا به بندگیِ بشر برای بشر در محدودهی مرزهای سرزمینیشان ادامه دهند و راضی شود که آنان را به حال خود واگذارد و دعوت و اعلامیهی آزادیبخشِ عمومیاش را به سوی آنان نگستراند! اما اسلام با آنان آشتی نمیکند، مگر آنکه تسلیمِ سلطنتِ او شوند، به صورتِ پرداخت جزیه، تا تضمین شود که درهایشان بدون موانع مادی از سوی حاکمیتهایشان، به روی دعوت اسلام گشوده خواهد شد.
این است طبیعت این دین و این است وظیفهی آن، به حکم آنکه اعلامیهای عمومی برای ربوبیت خداوند بر جهانیان و آزادسازیِ همهی مردم از هرگونه بندگی برای غیر خداست!
و چه تفاوتی است میان تصور اسلام بر این طبیعت، و تصورِ آن به صورتِ قدرتی کزکرده در مرزهای سرزمینی یا نژادی که جز ترس از تهاجم، چیزی او را به حرکت وادار نمیکند! اسلام، در این تصویرِ دوم، توجیهات و محرکهای ذاتیِ خود برای خیزش را از دست میدهد!
توجیهها و محرکهای خیزش اسلامی، آنگاه با وضوح و ژرفا آشکار میشود که به یاد آوریم این دین، مَنهَجِ خداوند برای حیات بشر است، نه مَنهَج یک انسان، نه مکتب گروهی از مردم، و نه نظام یک نژاد! … و ما تنها زمانی به دنبال توجیهاتِ بیرونی میگردیم که این حقیقتِ شگرف در حسِّ ما سست گردد؛ زمانی که فراموش میکنیم مسئله، مسئلهی الوهیتِ خدا و بندگیِ بندگان است… ممکن نیست انسانی این حقیقت شگرف را در ذهن حاضر کند و آنگاه در پی توجیه دیگری برای جهاد اسلامی باشد!
شاید در سرآغازِ راه، فاصلهی میان این دو تصور، چندان زیاد به نظر نرسد: تصورِ اینکه اسلام به واسطهی وجودِ ذاتیاش و وجود جوامع جاهلیِ دیگر که لاجرم به او حمله میکردند، مجبور به ورود به نبردی بیاختیار بود، و تصورِ اینکه خودِ او ذاتاً باید از ابتدا به حرکت درمیآمد و وارد این نبرد میشد.
فاصله در سرآغازِ راه شاید زیاد به نظر نرسد، زیرا در هر دو حالت، اسلام حتماً وارد نبرد میشود. اما در پایانِ راه، این فاصله، عظیم و ژرف میگردد و احساسات و مفاهیم اسلامی را به شکلی بزرگ و… خطرناک، تغییر میدهد.
فاصلهای عظیم است میان آنکه اسلام را یک مَنهَج الهی بدانیم که آمده است تا الوهیت خدا در زمین و بندگی تمام بشر برای خدای یگانه را تثبیت کند، و این تثبیت را در قالبی واقعی بریزد که همان جامعهی انسانی است که در آن، مردم با بندگیِ پروردگارِ بندگان، از بندگیِ بندگان آزاد میشوند، و در نتیجه، جز شریعت خدا بر آنان حکومت نمیکند؛ شریعتی که سلطنت خدا یا به تعبیری دیگر، الوهیت او در آن متبلور است… پس در این صورت، این حقِ اوست که تمام موانع را از سر راه خود بردارد تا با وجدان و عقل افراد، بدون حجابها و موانعِ ساختگیِ نظامِ سیاسیِ دولت یا اوضاع اجتماعیِ مردم، سخن بگوید… آری، فاصلهای عظیم است میان اینگونه نگریستن به اسلام، و نگریستن به آن به عنوان یک نظامِ محلی در یک میهنِ مشخص که تنها حق دارد تهاجم علیه خود را در مرزهای سرزمینیاش دفع کند!
… آن یک تصور است و این تصوری دیگر… اگرچه اسلام در هر دو حالت به جهاد میپردازد… اما تصورِ کلی از انگیزهها، اهداف و نتایج این جهاد، تفاوتی ژرف مییابد که هم به عمقِ اعتقاد و هم به عمقِ برنامه و جهتگیری، نفوذ میکند.
این حقِ اسلام است که از ابتدا به حرکت درآید. اسلام، آیین یک قوم و نظام یک میهن نیست، بلکه مَنهَجِ الهی و نظامِ جهانی است. و این حقِ اوست که به حرکت درآید تا موانعی از جنسِ نظامها و اوضاع را که آزادی «انسان» را در انتخاب به زنجیر میکشند، درهم شکند. و همین بس که او به افراد حمله نمیکند تا آنان را به پذیرش عقیدهاش مجبور سازد، بلکه به نظامها و اوضاع حمله میکند تا افراد را از تأثیراتِ فاسدی که فطرت را تباه و آزادی اختیار را مقید میسازد، رها کند.
این حقِ اسلام است که «مردم» را از بندگیِ بندگان خارج سازد تا اعلامیهی عمومیاش مبنی بر ربوبیت خدا بر جهانیان و آزادسازیِ همهی مردم را محقق گرداند… و بندگیِ خدای یگانه – چه در تصور اسلامی و چه در واقعیت عملی – جز در سایهی نظام اسلامی محقق نمیشود. زیرا تنها در این نظام است که خداوند برای همهی بندگان – حاکم و محکوم، سیاه و سفید، دور و نزدیک، فقیر و غنی – قانونی واحد تشریع میکند که همگان به یکسان در برابرش خاضعاند… اما در سایر نظامها، مردم بندگان را میپرستند، زیرا قانون زندگی خود را از بندگان دریافت میکنند؛ و این قانونگذاری، از ویژگیهای الوهیت است. پس هر بشری که برای خود حقِ قانونگذاری برای مردم را از پیشِ خود ادعا کند، در عمل و تخصص، ادعای الوهیت کرده است، چه این ادعا را به زبان آورد و چه نیاورد. و هر بشری که این حق را برای او به رسمیت شناسد، در واقع الوهیت او را به رسمیت شناخته است، چه آن را به این نام بخواند و چه نخواند!
اسلام صرفاً یک عقیده نیست تا به ابلاغ آن با ابزار «بیان» قناعت کند. بلکه مَنهَجی است که در یک تجمعِ سازمانیِ نهضتی تجسم مییابد که برای آزادسازی همهی مردم پیش میرود، و تجمعاتِ دیگر به او اجازه نمیدهند تا زندگیِ اتباعشان را بر اساس مَنهَجِ او سامان دهند، و از این رو، بر اسلام واجب است که این نظامها را به عنوان موانعِ راهِ آزادسازیِ عمومی، از میان بردارد. و این – چنانکه پیشتر گفتیم – همان معنای «یکون الدین کله لله» است؛ تا دیگر هیچ فرمانبرداری و طاعتی برای هیچ بندهای به ذاتِ خود وجود نداشته باشد، آنگونه که در سایر نظامهای مبتنی بر بندگیِ بندگان برای بندگان، رایج است.
پژوهشگرانِ اسلامیِ معاصر که تحت فشار واقعیت کنونی و تحت حملهی مکرآمیز استشراقی، شکست خوردهاند، از بیانِ این حقیقت اِبا دارند؛ زیرا مستشرقان، اسلام را به عنوان یک حرکتِ قهرآمیزِ با شمشیر برای اجبار بر عقیده، تصویر کردهاند. و مستشرقانِ خبیث، بهخوبی میدانند که این، حقیقت نیست، اما انگیزههای جهاد اسلامی را اینگونه تحریف میکنند. و از این رو، آن مدافعانِ – شکستخورده – از آبروی اسلام، برای نفی این اتهام، به جستجوی توجیهاتِ دفاعی پناه میبرند! و از طبیعت اسلام، وظیفهی آن، و حقِ آن در آزادسازیِ ابتداییِ انسان، غافل میمانند.
آن تصور غربی از طبیعتِ «دین» – که صرفاً عقیدهای در وجدان است و ربطی به نظامهای واقعیِ زندگی ندارد – بر افکار پژوهشگرانِ معاصرِ – شکستخورده – سایه افکنده است. و بر اساس این تصور، جهاد برای دین، جهادی برای تحمیل عقیده بر وجدانهاست.
اما در اسلام، امر چنین نیست. اسلام، مَنهَجِ خداوند برای حیات بشری است. مَنهَجی که بر یگانه دانستنِ خداوند در الوهیت – که در حاکمیت متبلور میشود – استوار است و زندگیِ واقعی را با تمام جزئیاتِ روزمرهاش سامان میبخشد! پس جهاد برای آن، جهادی برای تثبیتِ مَنهَج و برپاییِ نظام است. اما عقیده، امری است که در سایهی این نظامِ عمومی و پس از برداشته شدنِ تمامِ فشارهای بیرونی، به آزادیِ گزینش و اقناعِ قلبی واگذار شده است.
از این رو، مسئله از اساس دگرگون میشود و صورتی کاملاً نوین به خود میگیرد.
هر جا که تجمع اسلامی که مَنهَج الهی در آن متبلور است، یافت شود، خداوند به آن، حقِ حرکت و خیزش برای به دست گرفتنِ حاکمیت و برپاییِ نظام را میبخشد، در حالی که مسئلهی عقیدهی وجدانی را به آزادیِ وجدانها وامیگذارد. و اگر خداوند دستِ جامعهی مسلمان را برای مدتی از جهاد بازمیدارد، این مسئلهی «استراتژی» است، نه مسئلهی «اصل»؛ مسئلهی «اقتضائاتِ حرکت» است، نه مسئلهی «عقیده»… و بر این اساسِ روشن میتوانیم نصوصِ متعدد قرآنی را در مراحلِ متغیرِ تاریخی بفهمیم و دلالتهای مقطعیِ آنها را با دلالتِ عمومیِ خطِ ثابت و بلندِ حرکت اسلامی، خلط نکنیم.
