از همان دوران کودکی
من آن گونه نبودم که دیگران بودند.
نمی دیدم چیزی
که دیگران می دیدند
اشتیاقم را نمی توانستم
از بهاری مشترک
برانگیزانم
اندوه من از ریشه مشترکی برنخواسته بود
نتوانستم قلبم را
به شادی آهنگ مشترکی برخیزانم
و تمامی آن ها را دوست می داشتم ، تنهایی را دوست می داشتم
آن گاه- در زمان کودکی
ازدل هر عمقی از نیکی و بدی
رازی بیرون کشیده شد
که هنوز به من بند است
از سیلاب و چشمه
از صخره ی سرخ کوه
از خورشیدی که گرد من می گردد
در رنگ طلای پاییزش
از برق در آسمان
چون از کنار من شتابان گذشت
از رعد و از توفان
و ابر
که در نظر من (وقتی باقی آسمان آبی بود)
شکل شیطان به خویش گرفت.
اسدالله مظفری
